۱۳۸۶ آبان ۹, چهارشنبه

چرا؟!

چرا کسی که دم از دوستی می زد وقتی ازش خواهش کردم که به من گوش کنه به من گوش نکرد؟
چرا کسی که من همیشه براش دعا می کنم و براش آرزو ی موفقیت می کنم تنها کاری که در این حالت می کنه وانمود کردن اینه که نمی شنوه!
چرا آدم ها انتظار دارند که من اون جوری باشم که اونا فکر می کنند اما من این حق رو ندارم که این انتظارو ازشون داشته باشم!
چرا همه ی کسایی که می تونستند منو به طریقی از این حالت خارج کنند دیگه وجود ندارند؟ اگر هم باشند انگار نیستند!
چرا من نتونستم بهترین باشم؟ چرا من نتونستم؟ منی که اعتقاد داشتم اگه بخوام در هرکاری بهترینم؟
اشکال در چی بود؟ در اعتقاد من؟ در خواستن من؟
چرا منی که منبع اعتماد بنفس بودم با باد کوچیکی شکستم؟
چرا منی که اعتقاد به خودم داشتم با کوچکترین نسیمی ویران شدم؟
و چرا انقدر ساده ناامیدی و حس شکست سراغم اومد؟
برای هیچ کدوم از چراهام جوابی ندارم...
شاید یک روز بهشون جواب بدم

۷ نظر:

ناشناس گفت...

یه چیزایی نوشتم ولی پاک کردم،به خودم گفتم به من چه ! من که این رو نه میشناسم نه برای من مهمه که چشه !

اومدم پنجره وبلاگ رو ببندم،با خودم فکر کردم چقدر فریاد زدم ولی کسی جواب رو نداد و بعد چقدر فریاد شنیدم و خودم رو زدم به نشنیدم.

چه پنجره های که دیدم و بستم بدون ذره ای اهمیت دادن.مثل همین پنجره که فقط چند ثانیه ای با بسته شدن فاصله داشت.

یک لحظه به نظرم سرنوشت ماهاغم انگیز اومد.نتونستم خودم رو راضی کنم که هیچی نگم و برم.
مثل همیشه سکوت ! مثل همیشه خیلی چیز ها هست که میشه گفت و میشه انتقال داد ولی هیچوقت گفته نمیشه.و وقتی گفته نمیشوند هیچوقت معلوم نمیشه که وچود دارند.

خیلی ها وجود دارند که میبینند و میشنوند ولی اهمیت نمی دند و میرند.خیلی ها هستند
اما انگار نیستند.

و این همین طور ادامه پیدا میکنه. همییشه همین سکوت تهی از معنی باقی میمونه و همیشه انگار هیچکس نیست.

ولی همون افرادی که من یا تو توی رویاهامون میدیدیم واقعا وجود دارند.فقط فرقش اینه که توی واقعیت انگار نیستند !

میان،مکث میکنند،میرند.

ناشناس گفت...

اتفاقاتی می افتد، انسان ها عوض می شوند، و این تبدیلات، هست. ناامید می شویم تا قدر امیدواری رو بدانیم، و گاهی زیادی باور می کنیم که ناامیدیم!
ناامیدی، امید، شکست،پیروزی، آیا اینها واژه هایی نیستند که ما به آنها معنا بخشیده ایم؟
آیا دوست داری بدانی که چه اتفاقی برای من افتاد؟
من به این فکر کردم که حتما باید موفق شوم، و حتما حتما، چون همه می گویند، چون همه انتظار خیلی بالایی دارند، چون همه می خواهند من به نهایت خودم برسم، و به حدی که در آن قرار داشتم.
و می دانی چه شد؟ من روز به روز افت کردم و ناامیدتر شدم، نمی دانم چی بود؟ چرا ناامید بودم؟ چه اتفاقی در من افتاد؟ من قوی بودم و همه هر روز اینو می گفتند. اما هر چه آنها می گفتند و من به خودم، باز هم ناامید بودم. انگار چیزی می گفت: نه، نه، نه! من انرژی زیادی رو سر این موضوع از دست دادم. 4 ماه رو. با خودم می جنگیدم. با آن حسی که می گفت: نه! و مدام شکست می خوردم. و به جایی رسید که گفتم: ول کن بیخیال!
اما.. خدا کمکم کرد! من بالاخره فهمیدم که کجا اشتباه کردم!
میدانی من کجا اشتباه کردم؟ من وحود خودمو رو از یاد برده بودم! من از یاد برده بودم که زندگی می کنم چون هستم، نه اینکه زندگی می کنم چون به هدفم برسم. من فهمیدم که اول باید وجود داشته باشم!و باور کردم که هستم. من هستم، چه رتبه ام 6 رقمی شود، چه تک رقمی، من دارم زندگی می کنم.و حتی در بدترین شرایط زندگی باشم، من وجود دارم. این منم که تصمیم میگیرم. من برای داشتن اعتماد به نفس، نیازی ندارم قوی باشم، امید داشته باشم؛ من خودمو با تمام وجودم پذیرفتم، حالا هر چه که شوم، دیگران هر چه فکر کنند، من دارم زندگی می کنم. و خودمو قبول دارم، چه یک احمق کودن باشم چه انیشتین، من فقط هستم. و عاشق خودم هستم!
بیان واژه ها چه سخت است، در این مرحله کسی کمکم نکرد، هیچ کس. من به جایی رسیدم که واژه ها هیچ کمکی به من نمی کردند. من با دوست مشاورم خداحافظی کردم، ما به اندازه کافی صحبت کرده بودیم. من گذشته ام رو فراموش کردم. من فراموش کردم که پارسال تنها کسی بودم که در نیمه اول سال بسیار درخشید، من فراموش کردم که 2 سال پیش، زندگی برای من در حد یک معجزه قشنگ بود،من فراموش کردم روزهایی رو که با عشق درس می خوندم، کم، اما فوق العاده. من حالا اینجا دارم می نویسم. و به چیز دیگری فکر نمی کنم. و حالا روزهای خوب، دارند خود به خود بر میگردند. من مطمئنم که می توانم، البته اگر خدا بخواهد، و هیچ دلیلی برای آن ندارم. این حس من است، و دلیلی برای آن نمی بینم!
حالا دارم روزهای خیلی خیلی خوبی رو تجربه می کنم. من به آخرش دیگر فکر نمی کنم. من دارم به ادامه دادن فکر می کنم و لذت ادامه دادن، لذت برنامه ریزی کردن و یک روز پرکار رو پشت سر گذاشتن!
و الان(روزها) جایی هستم که تقریبا 5 کیلومتر با اینجا فاصله دارد،جایی که کسی نمی تواند خلوت مرا به هم بزند! و در اون آرامش و این روزهای پرخاطره، به خیلی چیزها فکر می کنم. مخصوصا غروب های زیبایی دارد، اگر گربه ها با هم نجنگند یا کارگران ساختمانی جر و بحث نکنند!! و مگر 11 شب به بعد، وقت نمی کنم به نت سری بزنم.
و … بهترین چیست؟ میدانم فکر های مزاحمی در ذهنت هست، همان طور که در من بود، که من باید بهترین باشم، و می توانم باشم. و حتما می توانی باشی. اما فکر نمی کنم این راهش نیست، و در واقع میدانی.. فکر من حتی ذره ای اهمیت ندارد، این تو هستی که تصمیم میگیری، و شیوه زندگی را تعیین می کنی و ارزش ها رو.
و فراموشی، کاش منم بتوانم همین طوری همه چیز را فراموش کنم. گذشته چه اهمیتی دارد؟ اگر فکر می کنی می تونی گذشته رو تکرار کنی، این اشتباه است، چون تو هر کار کنی، آناهیتای 6 ماه پیش نیستی! تو آن را تجربه کردی، ولی الان دیگر آن نیستی!
و من پیشنهادی دارم، بیخیال این همه فکر، و این همه حرف، فکرها رو کنار بزن تا خودت رو ببینی،و هیچ وقت خودتو از بالا نبین! هیچ کس حق ندارد تو را از بالا ببیند! تنها خالق ماست که می تواند در مورد ما قضاوت درستی بکند!
و در نهایت، این حرفها مثل خیلی حرفهایی که در گوش ما می خوانند، چرند است، وقتی خواندی، همه رو فراموش کن، و خودت تصمیم بگیر.اصلا باید همه حرفها فراموش شوند تا حرف خودت رو بفهمی! برای الان، همین الان… همین لحظه چه میخوای بکنی؟...;)


پ.ن: Email و ID هام همه پرید!;)

ناشناس گفت...

"I believe in u Ana"!
ino hich vaght yadet nare.
harfi ke mizanam kamelan manteghie chon na az sare ehsas goftamesh balke ba shenakhte daghighan yek sale i ke azat daram ino migam,az tarafe dge kasi nistam ke azat entezare bikhodi dashte bashamo be khatere inke entezarat va pish bini haye khodam mohaghagh beshan ino begamo bekham behet roohie bedam.
ino khodetam midooni.
pishnahad mikonam ye kam SABR KON.
harfayi ke zadimo tu madrese yadet nare!

ADayDreamer گفت...

بهت می گم چرا!
چون تو همیشه وابسته نظرات آدما بودی ! چون که مثلا اگه یکی بهت می گفت تو خدایی اگر فلان کار رو بکنی اون کارو می کردی! فقط به خاطر این که اون آدم تورو خدا بدونه نه این که اون کار یک کار بزرگی هست! مشکل تو این بود صرفا...
مشکل دیگه تو تنبلی تو بود و این که بازیگوش بودی و درست درس نمی خوندی
مشکل بعدی این بود که از مسائل مشکل می ساختی
اما تو به طرز رقت انگیزی وابسته آدم ها هستی...

Leo گفت...

نمی دونم وابستگی به آدم های اطراف بد تره یا وابستگی به شخصی که خودت ساختیش.

از نظر من عین هم اند !

ADayDreamer گفت...

آدم های اطراف را خطرناک تر می دانم! چرا که تغییر می کنند و تو اگر صرفا به آنها وابسته باشی حتی اگر تبدیل شوند به آنچه ازش بیزاری و ضد ارزش تو هست آنها را تحمل می کنی !! این تجربه شخصی من هست!!!! شاید با این کار فقط و فقط خودت را آزار بدی... بعدتر شاید نظریاتی که قبول نداشتی را بپذیری و کلا بری زیر سوال !
موجودی که می سازی داستان دیگری است . تو خودت ساختیش چیزهایی را دارد که تو می خواهی انطور هست که تو دوست داری ... وقتی که حالت از همه مخلوقات بهم می خوره این هست برات.ممکنه گفت که یک جور واقع بینی آدم رو می گیریه اما خسارت کمتری می زنه چون اون موجود اون طوری فکر می کنه که تو می خوای و تو در برخورد باهاش داغون نمی شی زیر بار سو تفاهمات!
اما من خسته شدم از این که این موجود قابل پیشبینی هست!دوست داشتم نتونم حدس بزنم می خواد چه کنه و این طوری شد که یک آدم رو ترجیح دادم!
اما اشتباه وحشتناکی که مرتکب شدم در عین این که تجربه جالبی بود این بود که خواستم چیزی داشته باشم بین یک موجود دست ساز و یک آدم!! این طور شد که تصمیم گرفتم که یک آدم رو اون طوری که دلم می خواد ببینم نه اون طوری که هست دلیلم خیلی منطقی نبود اما خوب این بود که خسته شدم از آدمهای دورم از این کثافت بودنشون و ...
این کار رو با آگاهی کامل کردم اما آخر یادم رفت و باور کردم همه توهماتم رو!!

Leo گفت...

شخصیت خود بدیش اینه که هی گنده و دورتر و آرمانی تر می شه و امکانش معلوم نیست ! اما آدم واقعی ممکنه !
همین خیلی خطر ناکه...