۱۳۸۷ اردیبهشت ۴, چهارشنبه

من شاهد مرگش بودم

من شاهد جنگیدنش بودم...

من می دونستم که او سرانجام پیروز می شود. من ایمان داشتم که فاتح بی شک اوست. من با آرامش خاطر تنها نگاه کردم. اما زمانی که شمشیر سینه اش را درید... زمانی که فریادش در گلو خفه شد... زمانی که ناباورانه خم شد باز هم کاری نتوانستم بکنم جز این که شاهدش باشم...شاهد شکافته شدن سینه اش... باور نمی کردم ! اون بلند میشه... دوباره با همون نگاه مصمم می جنگه... من دیدم که اون از این جا رد میشه!! من مطمئنم که هیچ چیز نمی تونه جلوش رو بگیره... روی زمین می افتد... نفس هایش به شماره می افتند... تمام صورتش را نا امیدی گرفته. من تنها باز هم با ناباوری نگاهش می کنم...هنوز متوجه نشدم که ... می خواهد نفس بکشد اما انگار مردن را باور کرده... نفس کشیدن را تلاشی بیهوده و عبث می داند...و سرانجام...

من هنوز باور نکردم که تسلیم شد.با این که تسلیم شدنش را به چشم دیدم.من باور نمی کنم که او شکست خورد در حالی که دریده شدن سینه اش را دیدم.

هنوز فکر می کنم این جاست... کنار من ... با اون خنده های از ته دلش.هنوز صدای خنده های یک کودک از اتاقم می آید.اما زمانی که به وجود داشتنش شک می کنم یاد دریای خونی می افتم که او را غرق کرد...

۱ نظر:

ناشناس گفت...

shayad mord. vali yad o asarash bagist. hamin kafi ast.
oon hamishe zendas