۱۳۸۷ دی ۱۷, سه‌شنبه

7

واقعا از چه زمانی Y عاشق شد؟پاسخ به نظر سخت میاد.اما میشه گفت وقتی که ایکس به او گفت من می خواهم بروم اون شدیدا به او وابسته بود.آیا از زمانی که بینشان آن خنده ی اسرار آمیز پیش آمد این حس هم در دلش به وجود آمد؟یا از زمانی که شخصیت دیگر ایکس رو دید عاشقش شد.یا از زمانی که ایکس بهش گفت باید تنهایی این پروژه رو انجام بدی؟

موضوع پیچیده تر به نظر میاد.حقیقت اینه که از زمانی که اون ایکس رو دید می خواست با اون بحث و کل کل کنه...!اون قبل از این که از ایکس خوشش بیاد جذب مدل لباس پوشیدن و فرکانس صداش شده بود.ولی چرا با اون بحث کرد؟ پاسخ سادست... قصد داشت توجه اونو به خودش جلب کنه!وقتی اون باهاش شروع به صحبت کرد به خودش گفت:«پسر چه اعتماد به نفسی داره این بشر!» بحث رو ادامه می داد چون می خواست ببینه ایکس تا کجا میاد جلو... اما وقتی دید اون با شنیدن جمله:"تو هیچی نیستی !" خیلی خونسرد لبخند زد بسیار متعجب شد!بعد ها به خودش گفت احتمالا در اون لحظه من براش یک آدم کوچک محسوب می شدم.اما اون از هر فرصتی برای جنگیدن با ایکس استفاده کرد.همه این عمل را جنگیدن با ایکس می دیدند اما این عمل در واقع جنگیدن برای ایکس بود!!

حقیقت این بود که وقتی این دو نفربعد از سه سال هم دیگر رو دیدند Y کاملا ایکس رو فراموش کرده بود.او که کسی رو فراموش نمی کرد؟شاید بیان بهترش این باشه که مسائل زیادی در ذهنش داشت که باعث می شد کاملا X و اون خاطره در گوشه ی دوری از مغزش وجود داشته باشه.اما روزی که دوباره خاطرات اون روز براش زنده شدند بدون اختیار داد زد : نه!!!! و به پهنای صورتش خندید.هرچقدر بیشتر فکر می کرد اطلاعات و نتیجه گیری های بیشتری به ذهنش هجوم می آوردند و در بین همه نتیجه گیری ها یکی باعث شد که بار دیگر بگوید: نه!! "اون منو یادش مونده!" در اون لحظه به این نتیجه رسید جنگی رو که سه سال پیش انجام داده رو برده!

آیا Y چون به ایکس علاقه مند بود جذب کارهاش می شد یا این که رفتار های اون واقعا براش جذاب بودند یعنی اگر کسی دیگری جز او این کار رو می کرد Y جذب اون فردم می شد؟مطمئنا خود Y هیچ وقت نمی تونه به این سوال جواب بده اما پاسخ اینه که تا قبل از این که Y عاشق بشه و فقط به ایکس علاقه مند بود،اون فقط رفتار ها و کارها رو دوست داشت.اما زمانی که عاشق شد... هرچه ایکس می کرد رو دوست می داشت!

شاید تغییر سلیقه ناگهانی Y بتونه این مطلب رو تایید کنه!قبل از این که Y ایکس رو برای بار دوم ببینه از punk rock متنفر بود،نمی رقصید و به نوع خاصی از اونم علاقه نداشت،اصلا به تئاتر نمی رفت،هیچ علاقه ای به نقاشی نداشت و... اما زمانی که به ایکس نزدیک شد تنفرش از punk جای خودشو به علاقه داد!به رقص باله علاقه مند شد!به تئاتر می رفت و به گالری های نقاشی سر می زد انگار بخض هنر زندگیش بعد از دیدن ایکس شروع به کار کردن کرده بود!

ایکس هم ظاهرش Y رو جذب می کرد اما رفتاراش برای Y جذاب بودند.اما واقعا از کی این اتفاق افتاد؟

یک روز Y گرم صحبت با یک دوست قدیمی بود و اون آدم که من اسمش رو "ه" می گذارم در مورد ایکس از Y پرسید.Y که تازه وبلاگ اسرار آمیز ایکس رو خونده بود شروع کرد از گفتن از عقاید عجیب ایکس از موفقیت هایش و از استعداد بی نظیرش توی برنامه نوشتن و مسئله حل کردن و ادامه داد:کلیم از هنر حالیشه!فقط حیف که طرفدار فوتبال انگلیسه!

بعد از تمام شدن گفتگو حرف های خودش توی ذهنش تکرار می شدند... انگار هیچ وقت همه این داده ها کنار هم قرار نگرفته بودند!بعد اون لحظه بدون این که خودش بدونه تصویر آرمانی ذهنش ایکس شده بود!

هیچ نظری موجود نیست: