ای صبا نکهتی از خاک ره يار بيار
ببر اندوه دل و مژده دلدار بيار
نکتهای روح فزا از دهن دوست بگو
نامهای خوش خبر از عالم اسرار بيار
تا معطر کنم از لطف نسيم تو مشام
شمهای از نفحات نفس يار بيار
به وفای تو که خاک ره آن يار عزيز
بی غباری که پديد آيد از اغيار بيار
گردی از رهگذر دوست به کوری رقيب
بهر آسايش اين ديده خونبار بيار
خامی و ساده دلی شيوه جانبازان نيست
خبری از بر آن دلبر عيار بيار
شکر آن را که تو در عشرتی ای مرغ چمن
به اسيران قفس مژده گلزار بيار
کام جان تلخ شد از صبر که کردم بی دوست
عشوهای زان لب شيرين شکربار بيار
روزگاريست که دل چهره مقصود نديد
ساقيا آن قدح آينه کردار بيار
دلق حافظ به چه ارزد به میاش رنگين کن
۱ نظر:
اين جا نميشه نظر خصوصي داد ؟
كاملا" دركت ميكنم (در رابطه با كامنتت )
منم شرايطي مشابه تورو دارم ....
7 سال پيش وقتي وارد فرزانگان شدم خيلي احساس خوشبختي ميكردم ....باورم نميشد كه اينقدر دوستاي خوب دارم ...باورم نميشد كه بالاخره از تنهايي كودكيم خلاص شدم .....ولي الان ضربه خوردم ...ضربه دوستي با همسالانم يه جورايي با ضربه عشقي بزرگتر ها برابري ميكرد ....
اولا خيلي تنهايي آزارم ميداد همين تنها دليلي بود كه نتونستم مشكل جسميم رو قبول كنم .....ولي الان ديگه عادت كردم ......
باور ميكني صميمي ترين دوستانم كامپيوترم و دوستاي وبلاگيم هستن؟؟؟؟
وسط خوندن كتاب به شخصيت هاي كتاب حسوديم ميشه ......يه احساسي شبيه تو بهم دست ميده .....
ارسال یک نظر