۱۳۸۸ بهمن ۱۱, یکشنبه

خاطره(من و سولومونز)

این خاطره ای که می نویسم مال سال سوم هست.الان از یادآوریش تا حدودی شرمگین هستم ولی خوب جونیو جاهلیو خوشگلی(!!) !توی امتحان های ترم اول بود که به فکر این افتادم که برای خریدن یک کتاب شیمی آلی به اسم شیمی آلی سلمونز که توی ایران ترجمه اش نایاب بود و کتاب خیلی قشنگی بود پول جمع کنم و تکست اونو بخرم.هانیه بهم گفته بود که کتاب فروشی آکادمی داردش با قیمت 30 تومن.منم شروع کردم به جمع کردن 3 تومن.یک روز با کمال شادی دیدم که بععله پولام جمع شده و فرصت مناسبی هست واسه این که کتابه رو بخرم!یادم نمیاد اون روز چه امتحانی داشتیم اما خوب اگه یادتون باشه همین جوری نمی شد که بریم بیرون قبل از اومدن سرویس ها و خوردن زنگ مدرسه که اونم ساعت 10:30 می خورد و من ساعت 9 طالب رفتن بودم!(احتمالا امتحان زبان بوده ،چون دینی رو من ندادم چون از خونه نتونستم خارج شم از شدت برف،بعید می دونم ادبیات یا زبان فارسی باشه امتحانه!تاریخم که آخرین امتحانمون و عمرا انقد زود تموم نمیشد!عربی هم عمرا اگه زود بدم انقدر) خلاصه من باید 9 خارج می شدم از مدرسه اما هیچ اجازه خروجی وجود نداشت!چون سرویسی بودم.منم که به شدت عجله داشتم و نمی تونستم صبر کنم و هرچه زودتر می خواستم برم کتابه رو بگیرم.یک جور به معشوق ازلی و ابدی می رسیدم با خریدن اون کتاب.نمی دونم چی شد که یهو نازنین اومد به من گفتش که من برگه خروج دارم تو با برگه من برو !منم خیلی راحت گفتم باشه و با دلی شاد به همراه مهرو ازون فیلتر دم در و اون خانومه که فقط استخدام شده بود گیر بده رد شدم.در حال خروج بودم که یهو خانومه گفت که :تو نازنین یاوری هستی؟ منم با طیب خاطر گفتم آره و داشتم پامو می ذاشتم بیرون که بلند شد از صندلیش و گفت:نه! تو نازنین نیستی!!!! من سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم و گفتم :یعنی چی؟!یعنی باید شناسنامم بیارم که رد شم؟البته اونم قبول نمی کنین لابد!آخه عکس دار نیست! مهرو هم کم نیورد که گفت:حالا نازی ناراحت نباش...! و ادامه داد:یعنی چی این نازنین یاوری نیست؟! اما خانومه اصلا گوشش بدهکار نبود و در یک آن گفت:معلوم میشه حالا!(اصلا حرف زدن ازش بعید بود!!خیلی اسکول بود طرف!) و زنگ زد.به کی فک می کنین؟!؟!؟ بععلله!!! به خانم اکبری!!-خانم اکبری یکی با برگه خروج نازنین یاوری اومده می خواد بره بیرون! من صدای نعره های اکبری رو از پشت تلفن می شنیدم!و وسه شادی روحم دعا می کردم...!از پشت تلفن شنیدم که گفت:گوشیو بده دستش! من نفهمیدم چی شد فقط یک سری چرت بافتم که انقدر وحشت کرده بودم که حرف زدن هم یادم رفته بود ...!بعد من متوجه شدم چه اتفاقی افتاده ! اون خانوم دم در منو به هر دو اسمم می شناخته و مسلما من نازنین نبودم.اما خوب من نمی دونم از کجا می شناخته!چون من حتی یک بارم بش سلام نکرده بودم!وحشتناک تر این بود که به اکبری هم گفته بود اسمو فامیلمو و اکبری با نعره به من فهموند که بیام دفترش... خلاصه من کلی با خودم کار کردم!به این نتیجه رسیدم که هیچ چیزی نمی تونه که ازم دفاع کنه...!من آماده بودم که اکبری منو بکشه پس با چهره ای عاشق شهادت رفتم دفترش ولی در کمال ناباوری دیدم که اکبری و جولایی با آرامش نشستن:

اکبری: مریم....تو وواقعا این کارو کردی؟

من:من واقعا می دونم کار خیلی ناجوری کردم و این که اصلا قابل توجیه نیستش و واقعا متاسفم .تقصیر خودمه می دونم!

اکبری: مریم من باورم نمی شد.یعنی انتظار هر اسمی داشتم جز تو!(با لحن مهربان!!)

من سنگ کپ کرده بودم از اکبری!

منم براشون گفتم چرا می خواستم زود برم بیرون و دلم می خواست اون کتابو داشته باشم و ... ! و جولایی گفت:

نازنین کار بدتری کرده که این پیشنهادو به آناهیتا داده! اکری:آره باید با اونم صحبت کنم.مریم من می خواستم به مامانت زنگ بزنم و بش بگم چه اتفاقی افتاده اما چون شناخت خوبی ازت دارم زنگ نمی زنم بش و نگرانش نمی کنم.من:من واقعا متاسفم که این کارو کردم.ببینین نازنین تقصیر نداره منم که... جولایی:نه الان بش می گم بیاد بگه چرا این کارو کرده!شاید برگه خروجشو ازش بگیرم!خیلی کار بدی کرده!

خلاصه نازنین به طرز عجیبی شد خطاکار و منو ول کردن که برم!

شاید وقتی فهمیدن که انقدر عاشقم که برای دیدن معشوق انقدر بی تابم درکم کردند ..!

خلاصه من ساعت 10:30 از مدرسه به مقصد کتاب فروشی آکادمی حرکت کردم و با شعف هر چه تمام تر وارد شدم و کتاب هارو گشتم و با کمال تعجب دیدم نیست.از فروشنده پرسیدم که سلومونز کجاس؟اونم گفت:چی؟! با رد و بدل شدن چند جمله دیگر فهمیدم این کتاب رو ندارن ازشون پرسیدم کی میارن گفتن سفارش اینترنتی بدین ما براتون واردش می کنیم من گفتم مگه قبلا این کتاب اینجا نبوده؟! اونم گفت هیچ وقت این کتاب رو نداشته این کتاب فروشی!گرچه هانیه هزاران بار گفت که "فک می کرده" آکادمی این کتابو داره اما من مطمئنم که اون از فعل "دیدم" استفاده کرده بود !


۲ نظر:

Leo گفت...

عجب نامرد بودن...
حتی نامرد هم نه ! نا جنس...

پارام گفت...

اه یس !! با حال بودش.
ولی آخرش مسخره تموم شد باید اخراجت می کردن!