۱۳۸۸ بهمن ۱۱, یکشنبه

نهار در خانه کوچک

این خاطره یکی از خاطرات قشنگ زندگیمه و مربوط به 26 دی 87 میشه !

آدمایی که در این خاطره شرکت داشتند: شادی،شکیبا،ثمره ٍخودم !

روز آخر امتحانای ترم 1 پیش بود و پنج شنبه میشد که شادی اومد مدرسه و شکیبا اعلام کرد که می خوایم بریم بیرون !خلاصه منم که آماده بودم که خودم رو بندازم گفتم منم میام!به این ترتیب راه افتادیم که بریم.یهو ثمره گفت بریم موزه هنر های معاصر!ما هم که پایه بودیم گفتیم باشه.رسیدم اونجا ساعت 12 بود و من گشنه به طرز ناجوری اما گفتم چیزی نگم تا بقیه نگفتن!گویا همه این فکرو می کردن!خلاصه شروع کردیم به موزه گردی و غرق شدن در نقاشی ها و مجسمه ها،آثار کته کلویتز و ارنست بارلاخ بودیم و کلی داشتیم با هم بررسیشون می کردیم!به طوری که مثلا من می پرسیدم:شادی این بهت چه حسیو میده؟! بعد مثلا سر هر نقاشی با هم بحث می کردیم !!

این باعث شد که هر تالار دیدنش کلی طول بکشه ! تا این که ساعت 2 شد و بابام زنگ زد که ناهار چی خوردی؟! و داغ دلم تازه شد!به بچه ها گفتم و اونا راضی شدن تالار آخر رو نبینند.گفتیم کجا بریم چیز بخوریم؟دیدم کلی سمبوسه فروشی و ... نزدیکه اما من یهو گفتم:اه! اینجا چیه!کثیفه!با کمال تعجب دیدم همه موافقن! خلاصه رفتیم توی یک فست فود و من گفتم:ببخشید آقا این جا کجا یک رستوران یا فست فود "مطمئن"میشه پیدا کرد؟!طرف مدتی با عصبانیت به من و قیافم(با مانتو یا بهتر بگم گونیه مدرسه!) زل زد ! و گفت این جا رستوران خانه کوچک هست که خیلی مطمئنه!منم یهو یادم افتاد که خانه کوچک اینجاس و با خوشحالی بچه ها رو بردم و گفتم من می دونم کجا بریم ! مسافت 500 مترو پیاده کشوندمشون(!) به اونجا که رسیدیم با شعف پریدم توی رستوران و نگهبان نگذاشت برم تو و به جاش پرسید:شما میز رزرو کردین؟! منم خیلی بی خیال گفتم نه! گفت پس برین رزرو کنین! منم به سمت جایی که رزرو می کردن حرکت کردم و داشتم غذا سفارش می دادم که شادی گفت:قیمتا رو ببین که یک وقت نگن باید ظرف بشورین ! من گفتم نه بابا! مگه چقدر میشه؟! اما شادی راضی نشود و منو رو درورد ! گفت می خوای چی سفارش بدی؟ گفتم پیتزا و اعلام کرد همه پیتزا خانواده ها از 14 تومن به بالاس و جمع پول همه ما میشد 17 تومن!حالا منم با بیخیالی گفتم خوب یک چیز دیگه ! اما خوب بقیه غذا ها هم وضعیتی این چنینی داشتن !خلاصه نوبت ما شد و یارو گفت چی می خواین؟شادی گفت:ببین چطوره تا فست فوده بودوییم؟!

و من دقیقا همین کارو کردم منو رو گذاشتم رو میز و به چهره مات نگهبان و مسئولای اونجا نگاه نکردم و به همراه شادی در رفتم ! شکیبا و ثمره بیرون منتظر بودن که ما رو دیدن که داریم فرار می کنیم!شادی گفت :تا فست فود بدویین!!

و نگهبان ها به ما مثل تروریست ها نگاه می کردن ....!15 دقیقه بعد 4 گشنه به فست فود رسیدند!صاحاب اونجا به پهنای صورتش می خندید!گویا بهترین اتفاق عمرش رو دیده بود ...!

ما 4 تا پیتزا سفارش دادیم (2تا مخلوط 2 تا پپرونی) همین طور که منتظر پیتزا بودیم مشاهده کردیم که یک سوسک از روی من عبور کرد ولی ما به هیچ وجه واکنش نشون ندادیم!دهنمون رو بستیم و اون آشغالی که بهمون دادن رو خوردیم!(هر سه بعد خوردن مسموم شدیم مثل این که!)

نتیجه اخلاقی:همیشه وقتی قرار هست جایی بری پول با خودت داشته باش!(مثل یکی با 500 تومن نیا!)

همیشه به قیافه جایی که می خوای بری توش غذا بخوری نگاه کن بعد به قیافه خودت! بعد پاتو بگذار توش!

با اعصاب مردم بازی نکن!

هیچ رستوران مطمئنی وجود نداره!

همون قدر که پول میدی پیتزا می خوری!

۵ نظر:

Leo گفت...

منم قد همون یارو خندیدم !

مثل یکی با 500 تومن نیا بیرون منو می گی ؟

اونسری می خواستم تا اون سر شهر برم ، فقط 2 تا بلیت اتوبوس داشتم ! شاید دلم خوش بود اگه پول لازم شه می دزدم D:

mahboobe گفت...

vaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaay
khoda
aaaaaaaaali booood

satptar گفت...

بچه ...حداقل همه هم فازین !!!!!
ما بدبختا رو بگو که کلا" باباهه هفته ای 4 تومن میذاشت کف دستمون با یکی میرفتی بیرون که پا توی فست فودی که پیتزاش زیر 14 تومن باشه نمیذاشت !!!!
به کلاسش برمیخورد و اونجا رو خز مپنداشت!!!!!!

satptar گفت...

در وصف دوست مبارک و با کلاس بنده :
D:
............................
البته بچه خوبیه !

ناشناس گفت...

:))))))))