شعر نیست...
شعرش مخوان!
چرا که نیستش قافیه ای...
هیچش نمانده جز حسی
شاید آن هم نماند و شود نثری
قافیه ه از دست در میروند
نمی دوم دنبالشان!
دربندشان نیستم و نبودم
خود را شاعر نمیخواندم و نمیخوانم
تو هم مخوان
این تنگ نامه شعر نیست
که غلیان احساس است
که عجز است از حرف زدن
که چون دهان باز کنی،
مدعیان همه به صف درآیند
آری عجزش بخوان و پناهگاهی
که در سایه اش
رسته ام از هرآنچه که بود
و
دیگر نیست
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر