نمیتوانم نمیتوانم
این را میگویم و خواهم گفت
شاعر نیستم
چرا که شاعر
در بند عشق و معشوق نیست....
چرا که شاعر از زندگی می سراید
و من...
از عشق.
من در قفس چشمهای توأم
خنده ات
و آغوشت.
جادوی تو چیست؟
بگو!
جادوی صدایت..همان که هم میسوزاند
و هم
مرا به در مقام ابراهیمی
می آورد و آتش را گلستان می کند
و آن نگاهت که
روح مرا عریان می بیند
معجزه دست هایت چیست؟
همان حریری که دور من میپیچد
همانهایی که با خواهش و تمنایم
آشنا هستند
همان دو کبوتر مهربان که
میآیند و ترکم می کنند...
ظلمتی در من بود
طوفانی و گردبادی
باید از آن گذر می کردم...
هیچ کشتی ای را یارای عبور نبود
و تو در لباس
موسی
آمدی و شکافتی و مرا به سرزمین موعود خواندی
باری...
من از زندگی نمی سرایم
چرا که
من زندگی را مردهام
دم عیساییت گویی
قرنها از من دریغ گشته...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر