۱۳۸۹ اسفند ۲۷, جمعه

شاعر نیستم


نمی‌توانم نمی‌توانم

این را می‌گویم و خواهم گفت

شاعر نیستم

چرا که شاعر

در بند عشق و معشوق نیست....

چرا که شاعر از زندگی می سراید

و من...

از عشق.

من در قفس چشمهای توأم

خنده ات

و آغوشت.

جادوی تو چیست؟

بگو!

جادوی صدایت..همان که هم می‌سوزاند

و هم

مرا به در مقام ابراهیمی

می آورد و آتش را گلستان می کند

و آن نگاهت که

روح مرا عریان می بیند

معجزه دست هایت چیست؟

همان حریری که دور من می‌پیچد

همان‌هایی که با خواهش و تمنایم

آشنا هستند

همان دو کبوتر مهربان که

می‌آیند و ترکم می کنند...


ظلمتی در من بود

طوفانی و گردبادی

باید از آن گذر می کردم...

هیچ کشتی ای را یارای عبور نبود

و تو در لباس

موسی

آمدی و شکافتی و مرا به سرزمین موعود خواندی


باری...



من از زندگی نمی سرایم

چرا که

من زندگی را مرده‌ام

دم عیساییت گویی

قرنها از من دریغ گشته...



هیچ نظری موجود نیست: