۱۳۹۰ خرداد ۹, دوشنبه

چه باید کرد با تو،ای پادشه خوبان؟

این عشق های زنجیری حالم را بهم می زند،من تو را دوست دارم، تو خودت را،نه ببخشید! تو هدفت را! هدف؟! حالا بگذریم ، اصل این است که تو جهان منهای من را دوست داری،دیگری مرا دوست می دارد و ای امان!امان! دردیست! من هییییچچچچ حسی ندارم! هیچ! و فقط غصه می خورم…اینجا حس می کنم خیلی خوشبختم!چرا که تو حداقل از من متنفری و بالاخره حسی داری! ولی من دیگری را هیچچ…. بیخیال ! کلا این حرف مبتذل هست ، اصولا حرف هایم مبتذل هستند….

خوب است که هیچ وقت نمی خوانی، و چون تنها آدم مهم من هستی، راحت توی وبلاگم این اراجیفو می ذارم،ترسی ندارم از خواندن بقیه ، یا حتی آن دیگران، این ابتذال را می دانند قطعا… تا تو نخوانی و ندانی این ابتذال را من راحتم…چرا که تا بخوانی سریع! باید قضاوت کنی! لعنت!

می دانم من یک آشغالم ، تا کنون با 5 استدلال به این نتیجه رسیدی که من آشغالم … منم کم کم باور می کنم.یعنی باور کردم

هیچ نظری موجود نیست: