۱۳۹۰ تیر ۲۶, یکشنبه

جنون

زمانی ، انقدر کلافه می شوم که فقط می خواهم بروم ، بروم فقط! حالا به هر طریقی ، گاهی خیلی جدی فکر می کنم بمیرم و تمام شود.گاهی می خواهم یک آن فرار کنم بزنم بیرون انقدر این جنون فرار زیاد هست که سر امتحان به سختی خودم را به صندلی قفل می کنم یا سر یک ارائه با تمام وجود تلاشم را می کنم که وسطش به استاد یا تی ای نگم ریدم به اون علمت و سیستم نمره دهیت! و درو نکوبم به هم.گاهی جنون انقدر زیاد می شود که استاد دارد مرا می ندازد و حوصله ندارم از برگه ام نمره بیرون بکشم و می گویم بنداز بابا!یا تلاش می کنم که بهش نگم مرتیکه عن من که می دونم تو چه کاره ای!

این حس جنون وسط یک قرار عاشقانه هم سرک می کشد ، گرچه حسی به طرف مقابل ندارم اما در یک لحظه خاص می خواهم تمام محتویات معده را رویش بالا بیاورم و میز را بهم بریزم و کیک و شیک و هر کوفت دیگری را روی موهایش بمالم و فرار کنم.

آقایی صحبت می کند از فیلم و تئاتر می گوید خیلی حرف می زند،کارگردانی می خواند می گوید بیا با هم برویم ...با هم برویم؟!اجنون فرار در من زنده می شود،حال ندارم فرار کنم.قراری می گذارم احتمالا برای قیامت است،احمقانه لبخند می زند، لبخندش مستهجن است و می خواهم خورد کنم دندانهایش را.

سمس می زنم و جواب نمی دهد ، جنون دوباره به سراغم می آید می خواهم گوشی را بردارم و سمس بزنم ریدم به اون حست!برای لحظاتی دیگر برایم انگار مهم نیست که مهم ترین آدم زندگی من است ...

می آید داد می زند چرا دیر آمدی؟انقدر دیوانه ام می کند که در گوشش می زنم!از این که سیلی روی صورتش جفت و جور نشد حالم بد می شود انقدر که از  بی عرضگی خودم عصبانی می شود او هم مرا می زند و من هم با لگد محکم می زنم...

زنگ می زند که کدام قبرستانی هستی و من ریجکت می کنم برای کسری از ثانیه قصد دارم گوشی را محکم پرت کنم و بگم گور پدر همتون نمی دانم چرا نمی کنم!

مترو می آید باید با اسمس جواب ندادنت ، سمس های دیگران که عملا لاس هستند،زنگ های ننه ام که دیوانه وار پشت خط می گوید کدام قبرستانی هستی و صدای پدر در مغز که “تو آبروی مرا بردی” و قضاوت های بیجای آدم ها ادامه بدهم و اگر نخواهم؟برای بار هزارم به خودم می گویم خودم را جلوی این لعنتی بندازم تا تمام شود و بروم،برای همیشه...شاید به درک!

هیچ نظری موجود نیست: