۱۳۹۲ مهر ۱۸, پنجشنبه

جدا چی می شد که من عادی بودم؟

به این فکر می کنم که چی می شد اگر سه سال پیش واقعی بود و من رو واقعا دوست می داشتی. چی می شد که ما آدم های نرمالی بودیم و همه چیز به خوبی و خوشی تمام می شد؟ ما ازدواج می کردیم و هیچ وقت تنهام نمی گذاشتی؟
قطعا در شرایطی هستم که بدون شک می شه گفت مخم گوزیده. ولی تنها هستم و فکر می کنم با زدن رگم فاصله چندانی ندارم. کافی هست یکی از نزدیکان باقی مونده ام رو از دست بدم. از کسانی که مطمئن هستم تهش برام می مونند ... فکر می کنم به مردن مادر بزرگم . اگرچه با هم دعوا می کنیم اکثرا و حرفش رو نمی فهمم ولی نمی تونم انکار کنم از معدود کسانی در زندگیم هست که من رو واقعا دوست داره و شعار نیست. فکر می کنم کلا سه نفر هستند که اگه نباشند عملا یک آدم بی سرپرست محسوب می شند. می دونم از پدر مادرم متنفرم ولی مسئله اینجاست که کسی رو ندارم جز اونا. کسی نیست که وقتی بدبخت شدم بیاد دستم رو بگیره. الان بیشتر از هر بازه دیگه ای تو زندگیم نگران اینم که تنها می مونم و من از تنهایی همیشه فرار کردم. اگرچه بلد نبودم تنها نباشم. اگرچه بلد نبودم با آدم ها سر و کله بزنم و اگرچه تنها دعوا کردم و خشمم باعث شده بدترین تصمیم ها رو بگیرم ولی ناراحتم از این که بعدا چه بلایی سرم میاد و فکر می کنم که چی می شد واقعا همون قدری که وانمود می کردی دوستم داشتی...لااقل انقدر تنها نبودم

هیچ نظری موجود نیست: