۱۳۹۳ آذر ۹, یکشنبه

آدم وقتی قدر خوشبختیشو ندونه یکی دیگه قررشو می دونه.

۱۳۹۳ آذر ۷, جمعه

هیچ وقت در زندگیم نظرم رو انقدر مثبت و خاص به ازدواج ندیده بودم و هیچ وقت هم اندازه الان ناامید نسبت به داشتن این پیوند نبودم.

وقتی بار اول به ایران آمد نوشته ای گذاشت در وبلاگش که گفته بود چقدر این یک هفته ده روزه ای که ایران آمده خوشحالش کرده. در آخر نوشته بود که بیشتر خوشحالیش هم در ایران است ولی رنج ها باعث می شوند که کم رنگ بشوند این رضایت ها.
وقتی به صحبتمان فکر می کنم می بینم چقدر خوب است و چقدر دوستش دارم حتی. درواقع تمام تصویر من از فرد مورد علاقه ام را پر می کند. عجیب است که این گونه از دستش دادم یا کاری کردیم که از هم فرار کنیم. ولی یاد این پست می افتم. تمام خوشی من و آرزوهای من هم در او جا مانده ولی رنج هایی که به هم تحمیل کردیم آنقدر زیاد بود که این ها فراموش شد و دیگری جای مرا یا شاید جای او را پر کرد.
حکایت ترک او و دیدار دوباره اش مانند ترک وطن است. چرا که حالا بخشی از هویتم شده، بخشی که از آن فرار می کنم یا گاهی دلتنگش می شوم.
پستش را پیدا نکردم که از خودش نقل کنم ولی حدس می زنم همان پستی باشد که حالا پسورد دارد.

۱۳۹۳ آذر ۶, پنجشنبه

تاریخ یکبار در هیبت تراژدی و سپس طنز تکرار می شود پس وقتی سه نفر با ادعای عشق برایم "لورکا" گذاشتند بیشتر خندیدم تا به این فکر کتم که چقدر همه چیز پوچ است.

هیچ وقت فکر نمی کردم دیروز در حالی که داشتم گریه می کردم و کسی رو نداشتم که بهش زنگ بزنم و بگم فکر می کنم مامان بزرگم چیزیش شده و کمکم کنید؛ در فاصله 24 ساعتی اش با کسی صحبت کنم که آن لحظات فکر می کردم بهترین آدم است که زنگش بزنم...