۱۳۸۶ اردیبهشت ۵, چهارشنبه

این منم!

تصمیم گرفتم که خاطراتمو توی یک دفتر بنوسم . اما به این نتیجه رسیدم که ممکنه دفترچه گم شه و یا خراب شه و یا اصلا حال نوشتن نباشه یا این که اتفاقا یک ملتی که نمی خوای بخونندش دفتر رو پیدا کنند و بخونن. واسه همین خواستم خاطرات ،عقاید، حرفام و اتفاقاتی که واسم میوفته رو بنوسم. حداقل با این که نه گم میشه نه داغون میشه و زمانی که من دلم می خواد می تونه hide یا delete شه!

با این حال خیلی از افراد این دنیا که فارسی بلدند می تونند بخشی از زندگیمو بخونند که من کلا فقط با این قسمت وبلاگ نویسی مشکل دارم. اما مهم نیست! عادت می کنم!

نمی دونم که چرا انقدر واسم سخت هست که تصور کنم بقیه بیان و وبلاگم رو بخونند! هیچ حس خوبی ندارم که دیگران از اتفاقاتی که واسم می یوفته باخبر باشند یا این که بدونند از چی دپرسم. یا یک زمانی دوست ندارم دیگران بدونند که نظرم نسبت به دیگران یا
چیزایی که توی این دنیا وجود دارند چیه!!
قسمتی از حساسیت من طبیعی هست مشخص هستش که دوست دارم بخش خصوصی زندگیم خصوصی بمونه ولی حساسیت زیاد من دلیل دیگه ای ممکنه داشته باشه.
شاید ترس! ترس از این که دیگران از عقایدم و رفتار هام انتقاد کنند. چون من شجاعت گفتن یا باور کردن این جمله معروف "این منم! " رو ندارم و همیشه دوست دارم منی باشم که دیگران می خواند شاید بشه گفت اسم این دیگه من نمیشه! چون یک زمانی خودم نیستم که از کاری که انجام می دم لذت ببرم! بلکه دوست دارم با این کارم دیگران خوشحال شند که این باعث میشه منم خوشحال شم...دوست دارم دیگران نظرشون نسبت به من همیشه خوبد باشه و زمانی کاملا بی منطق می شم و انتظار دارم که حتی دشمنام هم با عقایدم موافق باشند!

این یکی از بزرگ ترین مشکلاتی است که دارم. شاید هیچ وقت هم درست نشه ولی فکر کنم تلاش برای درست کردن این بهتر از این هست که از حرف های دیگران ناراحت شم و مدام فکر کنم که منظور فلانی از حرفش چی بوده یا این که فلانی در موردم چه شکلی فکر می کنه !
در هر حال من پس از 16 سال زندگی یاد نگرفتم اون جوری زندگی کنم که خودم می خوام بلکه اون جوری زندگی می کنم ،غذا می خورم، لباس می پوشم و رفتار می کنم که دیگران توقع دارند!

امیدوارم با نوشتن این وبلاگ که اولین قدمی که برای از بین بردن این عقیده بر می دارم باعث شم که حداقل کم تر توی زندگی نسبت به تفکر دیگران حساس باشم و یاد بگیرم که برای خودم زندگی کنم و کاری رو انجام بدم که خودم دوست دارم و دیگران روم تاثیر نگذاشتند.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

سلام!
می بینم داری با مشکلی مواجه میشوی که من مدتهای طولانی با خودم داشتم.
اما یکی منو درست کرد! یکی به من یاد داد چه طور زندگی کنم، چه طور به افکاری که به ذهنم می آیند، احترام بگذارم!
و من میخوام بهت بگم این اصلا سخت نیست.. در واقع تو میخواهی "عوض" بشی و این بزرگترین قدمشه! این که ما نخوایم آنی باشیم که دیگران دوست دارند!
باید باور کنیم ما کاملا "یگانه" هستیم، مطمئنا هیچ کس دیگر در جهان شبیه تو نیست، افکارت کاملا متعلق به خودت است… ما نمیتونیم اون طور که دیگران بخواهند زندگی کنیم! چون در آخر سر چیزی به دست نیاورده ایم! این خوب است که به آنان کمک کنیم، به عقایدشون احترام بگذاریم، اما نباید که به خاطر آنها خودمون هم زیر سوال بریم!
میدونی که هیچ وقت نمیشه همه رو راضی نگه داشت! همیشه گروهی هستند که " هم جهت" با افکار ما هستند و گروهی در خلاف جهت ما، چه اهمیتی دارد که گروه مخالف، همیشه ناراضی اند؟ اگر بخواهی جفت گروه ها رو داشته باشی، در نهایت خودت را از دست خواهی داد، علایقت را فراموش خواهی کرد!
ماتریکس رو به خاطر داری؟ Believe in your self و Don’t think you are, Know you are
و باز هم : You’ve been down there, You know that road,You know exactly where it ends, and I know it’s not the way you wanna to be
من شکی ندارم که اون راهو می شناسی و در آن بوده ای، و دیگر نمیخواهی باشی!
پس باید بین "خودت" و "دیگران" انتخاب کنی! اگر خودت را انتخاب کردی، پای همه چیز بایست.. حتی اگر افکارت خلاف جهت حرکت آب باشد!
و این خیلی مهم است، من حتی برای این کار، با عقایدی که زمانی باورشان داشتم ، جنگیدم! وقتی حس می کنم که مثلا فلان فرهنگ، فلان آداب را "عقل" من قبول نمی کند، و زیر بار نمی رود، آن را مجبور نمی کنم قبول کند! چون عقل هدیه ای از طرف خداوند است، پس به من اجازه داده در مواقعی که شک دارم، اجازه بدهم عقلم تصمیم بگیرد! در هر حال می دونیم "حقیقت" یک چیز است؛ اما راه های رسیدن آن برای هر کسی فرق می کند! یکی تفکر می کند، یکی پیر و مراد طلب می کند! و..
من مبینیم که سرشتم با چه سازگار است، و راهم را انتخاب می کنم!
پس از "بودن" نترس، بگذار فکرت آزادانه کار کنه، و اون وقت می فهمی چه قدر آزادانه میتونی برای خودت تصمیم بگیری!