۱۳۸۶ اردیبهشت ۶, پنجشنبه

بیدار شید!

«امروز یک روز خیلی خاص بود...
پس از مدت ها یک دوست خیلی خیلی قدیمی و هم مدرسه ای سابقمو دیدم।
سوار اتوبوس بودم و داشتم خونه بر می گشتم که مثل همیشه از جلوی مدرسش گذشتم و فکر می کنم از ته قلب آرزو کردم که ببینمش و اونو دیدم!!!
سریع از اتوبوس پیاده شدم و سمتش رفتم ... باورش نمی شد چون دقیقا در همین لحظه داشت در مورد من حرف می زد!!

اون هم مثل ما بود و تا یک سال پیش مثل ما همون برچسب رو به واسطه فرزانگانی بودنش رو پیشونیش داشت। اما الان اون این ولی الان دیگه اون برچسب رو نداره... وقتی بیشتر یاد گذشته می یوفتم حس می کنم که برچسب تیزهوش به آدم اعتماد به نفس زیادی می داد باعث می شد که همیشه از این بابت نگران نباشی که ممکنه نسبت به بقیه هم سالانت کمتر بدونی چون می گفتی من حداقل فرزانگانیم و این اعتماد به نفس باعث می شد که دست به هر فعالیتی بزنی و برات مهم نباشه که دیگران بهت می گند که تو موفق نمی شی।
در هر حال دوست من حتی بدون داشتن برچسب هم باهوش بود ولی نتونست دبیرستان فرزانگان بشه اما باز هم تونست این شک بزرگ و بسیار کشنده رو رد کنه। فکرشو بکنید دوری از صمیمی ترین دوستان و جدا شدن از افرادی که بهترین روزهاشو ساخته بودند।
و گاهی فکر به گذشته باعث می شد که حس کنه که شاید واقعا بدون دلیل پا تو جایی گذاشته که افراد اونجا تیزهوش خطاب می شند।।
در هر حال فکر نمی کنم بهاره چیز خاصی رو از دست داده باشه جز یک ساختمان قدیمی با دیوار هایی که همه ترک خوردند। کلاس و یک حیاط کوچک که حتی راه رفتن توش باعث میشه دلت بگیره! و آدم هایی که تو در طی سه سال راهنمایی هیچ وقت نتونستی بفهمی واقعا کی هستند و حالا فهمیدی افرادی که همیشه به عنوان دوستانت یاد می کردی کسانی بودند که تو برایشان هیچ ارزشی نداری। جایی که عشق بچه ها کارگاه علوم سوم بود و به لطف کنکور و صد تا بد بختی دیگه چیزی به اسم پروژه نوآوری و اختراع و چیزی که باعث شده اسم این جا بشه فرزانگان وجود نداره و اگه وجود داشته باشه کم کم داره افول می کنه। و آسمان مدرسون که همه به زیباییش و به آبی بودنش افتخار می کردیم اسیر ابرهای تیره شده به طوری که کمتر کسی به طلوع دوباره خورشید فکر می کنه...
----------------------------------------------------------------------------------

بياد آوريم تولد را...

ترس...سرد....خشم...درد...بشنو...

در حیرت...در.وحشت...تو سرگردان...برخیز

یادآور لالایی در گوشت...می پیچید با صدای مادر...

خوابیدیم سالها در گرمای یک رویا

تا امروز....این فریااااااااااااااد...

می رسد...ندایی این زمان..پایان این رویا آغاز یک کابوس...

می شنوی...از اعماق سرد شب...سکوتی که...تو را می خواند...

می نگری...برآشوب جهان...می ترسی می دانم /می گریی می دانم...

می سپارم به تو میراث دیرین...سرودی که ...با تو می خواند...

آرام بخواب کودک فردا...


-----------------------------------------------------------------------------------

به قول اصلاح فرزانگاه به این دلیل فرزانگان هست که بچه هاش با بقیه فرق دارند اما زمانی که مثل بقیه می شند دیگه اسم این مدرسه فرزانگان نخواهد بود...
پس بچه ها بیدار شید چون تا کارگاه 5 روز دیگه مونده!

هیچ نظری موجود نیست: