۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۷, جمعه

بیدار شو!

من بچم؟ ما بچه ایم؟ من صبر و تحمل ندارم؟ آدمای اطرافمم این جورین؟!

همه چیز دورم مسخرست! حتی پست دادنم هم مسخرست! حتی به این فکر کردنم که همه چیز مسخرست احمقانست! اما ...
من حس می کنم بدبختم بیچاره و بد اقبالم در حالی که ...
ایکس خیلی جدی سرم داد زد! خیلی بلند! بعد از این که منو بی حال و بی حوصله دید این کارو کرد! انقدر بی حال که اصلا نمی تونم درس بخونم ... درس چیه؟! حتی حال فیلم نگاه کردنم ندارم! فیلم؟! حتی کتاب خوندنم هم نمیاد! اونم مثل همه عربده زد که تو نهایی داری... وقتی اینو گفت رفتم تو یک دنیای دیگه! خیلی مسخرست که وقتی یکی میگه نهایی یاد 2 سال پیش میوفتم!؟ فکر نکنم! ولی همیشه نهایی به من تصویر یک عده آدمو میده که باید بدنش نه تصویر خودمو! وقتی بلند تر داد زد که کنکور دارم اصلا هیچ حسی نسبت بهش نداشتم هیچ حسی! خوب کنکور چه جوریه؟! باید آدم نگران باشه واسش؟! اصلا چرا من نمی فهمم که زمان داره می گذره؟ من ساکنم هنوز!! ساکن ساکن و فقط به اتفاقاتی که داره میوفته نگاه می کنم! زبونم بند اومده! انقدر عکس العمل هام کنده که گاهی اصلا به نظر نمیاد کاری کردم...
انگار بعد اون روز مسخره یکی با ساعت ها بازی می کنه... یکی داره با من بازی می کنه... و چه بازی کثیفی می کنه!!
-کسی با تو بازی نمی کنه ! اینا توهمات تو هستند که انقدر باورشون کردی که جدی شدند!
-دقیقا مثل تو ایکس که باورت کردم و نعره کشیدنتو دارم می بینم...
محکم زد تو گوشم! جدا سیلی محکمی زد!
-بیدار شو!
برای مدت طولانی از شدت تعجب فقط به ایکس خیره شدم... باور نمی کردم که چنین کاری کرده باشه و باور نمی کردم انقدر قوی شده باشه.
-یک خورده از این حس به اصطلاح انسانیتت کم کن! بسه دیگه این مسخره بازیا! بسه نگران بقیه بودن! بسه کمک کردن به بقیه.... بسه ! کافیه! بسه بی توجهی به خودت و اتفاقایی که برات میوفته! بسه فکر کردن به اون امتحان مسخره!به اون روز مسخره برنگرد! بسه فکر کردن به روزایی که رفته... حالا تلف شده یا هر چیزی! می فهمی ؟!؟ می فهمی داری نابود می کنی خودتو؟
-...
- به اطرافت نگاه کن! یکی از آدمای اطرافت ام اس داره و انقدر با خوشحالی داره زندگی می کنه که تو باور نمی کنی. می فهمی چقدر انگیزه و امید داره برای زندگی؟برای خوب امتحان دادن؟برای پیشرفت؟ تو چی؟! تو ام اس نداری اما افسرده ای الکی فکرای مسخره می کنی بی خود با خودت کلنجار می ری و فکرای بسسسسسسسسسیار بی ارزش می کنی! وقتتو تلف می کنی... گذشته! می فهمی؟!
-من هیچ ایده ای راجع به زمان ندارم... اصلا به نظرم نمی تونم کنار بیام باهاش یعنی بعد اون روز من توش گیر کردم انگار هنوز ساعت 11 هست!
- تو حتی ارزش بحث کردنم نداری!!! وقتمو می گیری فقط. برو پیش آدمای داغون تر از خودت و با اونا به آیندت و حالت گند بزن!
و اونم منو تنها گذاشت و نخواست گوش کنه که هنوز من گرفتار ساعت 11 اون روزم!

هیچ نظری موجود نیست: