۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۷, سه‌شنبه

یادشان بخیر...


به یاد روزهایی که گذشتند و چیزهایی که دیگه معناشونو از دست دادند...

یک زمانی آرزوی من تو تیم روبوکاپ بودن بود صرفا کمی بعد تبدیل شد به بهترین تیم رو داشتن و کمی بعد تبدیل شد به تو مسابقه شرکت کردن.

الان آرزوی من نه تو تیم روبوکاپ بودن هست نه بهترین تیم بودن و نه تو مسابقه شرکت کردن...

صرفا دوست دارم که دوباره اون حس زیبایی که داشتم رو حس کنم! می خوام برای یک دقیقه هم شده بقل اون آناهیتای 1 سال پیش وایسم و به مشکلاتش گوش کنم و اونوقت قضاوت کنم.قضاوت کنم که چقدر بزرگ تر شدم و چقدر سرد تر شدم. و چقدر تغییر کردم.دوست دارم به آناهیتای یک سال پیش بگم از تک تک لحظاتت استفاده کن.یک سال فوق العاده در پیش داری اما شاید اگر آناهیتای یک سال پیش عوض بشه منم دیگه اینجا نباشم!! شاید اون باید همه این سختی ها رو کنار بگذاره و این جوری براش بهتر باشه...

از جایی که الان هستم ناراضی نیستم اما از این ناراحتم که بهتر از این نشدم.چی بگم؟قسمت بود؟روزگار بود؟ بدبیاری بود؟ حماقت بود؟ فلان آدم کثافت بود؟

مدتیه که نگاه کردن به گذشته ناراحتم می کنه...

دقیقا همون حسی رو بهم القا می کنه که وقتی یکی می میره و به روزهایی که باهاش بودی فکر می کنی می گیری!

آرزو می کنم که این تموم شه.آرزو می کنم که یاد بگیرم در حال زندگی کنم...

۲ نظر:

ناشناس گفت...

می دونی چی؟ نفس عمیق بکش.بذار همش رو باد ببر. انقدر عمیق نفس بکش که نظمش تو مغزت به هم بریزه که همش جابه جا شه! حداقل یه مدت از شرش خلاص می شی!
پ.ن: با خودم بودم. جدی نگیر!

ناشناس گفت...

ye modat pish manam hamin halo dashtam. natars to gozashte ghargh nashodi faghat dari donbale ye olgoo vase ayande migardi. mikhay bebini kojaye kar milangide.zaman dorostesh mikone!;)