۱۳۸۷ شهریور ۹, شنبه

زمانی که دلم برایتان تنگ می شود

من حالم عالیه... یعنی خیلی خوبم...منظورم اینه که خوبم... یعنی مشکلی ندارم... بدک نیستم.... بهم خوش می گذره... یعنی روزای خوبیه! یعنی این که ...
من نباید بگم چقدر ناراحتم.نمی تونم این حسو از بین ببرم.یعنی دست من نیست که این حالتو از بین ببرم.خیلی دوست دارم باهاتون حرف بزنم اما وقتی باهاتون حرف می زنم گاهی حس می کنم که چقدر ازتون دورم.خیلی دوست دارم تجسم کنم که با همیم و می خندیم اما یک چیزی برنده قلبمو تیکه تیکه می کنه.باور کنید من تمام سعیمو می کنم که بگم همه چیز درست میشه اصلا مگه الان مشکل چیه؟ مشکل اینه که چیزای خیلی کوچیکی رو دوست داشتم و باهاشون شاد بودم که هیچ کس باور نمی کنه. انقدر کوچیک که شاید خودمم حسشون نمی کردم.اینا همیشه کنارم بودند.همه جا... ولی همشون با هم از من جدا شدند.جدا شدند؟خودشون خواستند؟ تقصیر من بود؟اتفاقی بود؟ نمی دونم... برام مهم نیست که شما منو همون اندازه که دوستون داشتم دوست داشتید/دارید چون من فقط از بودن شما لذت می بردم.خود شما برام مهم بودید نه حسی که به من داشتید/دارید اما فکر اینو نمی تونم بکنم که این جدایی چه پیامدهایی رو می تونه داشته باشه! زمانی که شما اونو نیستید که بودید و من هم اونی نیستم که می شناختین.
من متعلق به این جا نیستم.من این آدما رو نمی تونم حس کنم! من به زور بهشون می خندم! من بهشون دروغ می گم! من سعی می کنم بگم دارم لذت می برم! من وانمود می کنم غیبت شما مهم نیست! من با تمام وجود می گم من نمی شکنم!! من این جا رو بهشت می کنم...
آره! نبودنتون منو اذیت می کنه! ندیدنتون نخندیدن باهاتون و غر غر نکردن براتون و از همه مهم تر نبودن باهاتون داره منو نابود می کنه...
دلم براتون تنگ شده... همین!

هیچ نظری موجود نیست: