۱۳۸۷ مرداد ۱۷, پنجشنبه

To...

روز عجیبی بود!تو هم بالاخره شدی مثل من در 11 ماه قبل! به این ترتیب تجارب ما نه دقیقا اما تقریبا مثل هم شد! درسته تو انتظار نداشتی با یکی که عقلش اندازه یک بچه 10 ساله هست طرف بشی! تو انتظار نداشتی اون آدم مغرور،غرورش رو به این آسونی بشکنه! تو یک چیز محکم تر می خواستی! و تو خیلی ساده فکر می کنی که اصلا اون رو نمی شناسی!! کدوم رو قبول می کنی؟ تغییر کرده یا تمام مدتی که می شناختیش همین جوری بوده؟ برای تو پذیرش این که اون رو نمی شناسی راحت تره.راحت تر از قبول تغییر! چیزی که هنوز هم من رو دیوانه می کنه تغییر هست... اما هیچ کدوم از این دو مورد بچه بودنش رو نمی پوشونه! و تو به این فکر می کنی که :"اصلا خوشم نیومد!" یا جمله ی معروفت:«ببین جناب و ... و... آدمای کوچیکی هستند!" آره عزیز! همشون شاید بچه باشند اما یک برچسب دارند که اونا رو خیلی مفت بزرگ کرده! انقدر مسخره بزرگشون کرده که تو ازشون انتظار شعبده بازی داری! اما وقتی یک بچه رو می بینی که هنوز دنبال عروسک می گرده با دو دست می زنی تو سرت ! نمی گم تجربه تلخ! اما بسیار باورنکردنی... و من دارم باور می کنم نتیجه گیری های تو هم مثل من درسته! شاید اگه این اتفاق واسه تو زودتر میوفتاد یعنی مثلا 7-8 ماه زودتر خیلی چیزا عوض می شد اما ... ایمان دارم یک چیزی بسیار زیباتر و بهتر در انتظار ماست...

حالا کار من و تو اینه که این دو تا آدم رو به یاد هم دیگه بیاریم و فقط بخندیم!! به کودکیشون!! من خالصانه نمی دونم وقتی این دونفر این حرکت احمقانه رو انجام دادند چی فکر کردند؟و اصلا هدفشون چی بود! واقعا این جاست که به عجایب آفرینش پی می بری!

من داشتم به این فکر می کردم که چه دوستای احمقی داشتم و این حالم رو به هم می زد ولی خدایی کارای وقیحشون الان برام خنده داره! شاید بشه تلخی امسال رو باهاش شیرین کرد... چرا نشه؟! میشه یک عمر خندید... چقدر جالبه که من انقدر راحت به اشتباهاتمون و کارای زشتشون میخندم... کارایی که مایه ی زجر و عذابم بود! این یعنی تغییر! احتمالا باید بازم تعجب کنم و به مرز جنون (نه خود جنون!) برسم!

هیچ نظری موجود نیست: