۱۳۸۷ آذر ۷, پنجشنبه

دختری که نمی خواهد مثل هیچ کسی باشد...



دوست داره همه چیزش عجیب غریب باشه! چون دوست داره متفاوت باشه.دوست نداره خودش رو با آدم هایی که دورش رو گرفتند یکی فرض کنه.به نظرش از اونا خیلی باهوش تره و بسیار منطقی تر فکر می کنه.دوست داره پیچیده باشه و حرکاتش قابل پیش بینی نباشه.و همیشه دوست داشت اسمی داشته باشه که شخصیت خودش رو نشون بده! آدم عجیب غریب قانون شکن که تابع هیچ زوری نیست! یک اسمی که تفاوت زیادش رو نشون بده... اما من اصلا به این خواسته اش توجه نکردم و اسم “y” رو روش گذاشتم.

“y” از دختر بودنش راضی نبود! نمی خواست روسری سرش کنه! از این که دوستای بزرگترش رو می دید که روسری سرشون می کردند هی نگران افتادنش بودند اعصابش خورد می شد.و وقتی مامان بزرگش بهش گفت که نباید با یک سری آدم بازی کنه داشت کلافه می شد.دلیلی واسه این حرفا نمی دید و خیلی اینا واسش بی اساس بود.

تصور y از خدا چیز جالب تری بود. Y این جوری فکر می کرد:خدا یکیه مثل یک آدم و داره زندگیه اونو از توی تلوزیون نگاه می کنه و زندگی اون مثل یک فیلمه.بقل خدا یک سری دکمه هست که باهاش زندگی اشخاص رو کنترل می کنه.y گاهی فکر می کرد که خدا حتما از REW استفاده می کنه! حتما باید این دکمه وجود داشته باشه اما نمی تونست بفهمه که چرا ما متوجه نمی شیم!

اما y هیچ تصوری از مهربون بودن خدا یا ترسناک بودنش نداشت.می گفتند خدا می بخشه اما خدا کسایی رو که دروغ بگند،مامان باباشونو اذیت کنند،دزدی کنند،روسری نگذارند(مامان بزرگش بهش گفته بود!) و ... رو عذاب می ده!فکر کرد اگه این جوریه که همه باید برند جهنم!

Y خیلی دوست داشت با کسی حرف بزنه اما مشکل این بود که کسی وقتشو نداشت که باهاش سروکله بزنه! Y دوتا کار کرد.دست دوستی با خدای قدرتمند و عجیب و غریب دراز کرد و باهاش حرف زد به خودش گفت احتمالا خدا یکی از فرشته هاش رو به اون قرض میده و این شکلی همیشه موجود خیلی زیبایی به اسم فرشته رو بقل خودش فرض می کرد که با اون حرف می زد یا بازی می کرد!

Yهمیشه دوست داشت فوتبال بازی کنه اما هیچ کس بقلش نبود که نقش همبازی رو ایفا کنه با یک توپ پلاستیکی ور می رفت اما جالب اینه که اصلا حوصله اش سر نمی رفت و هیچی نمی تونست خسته اش کنه.بعد از فوتبال بازی کردن دعوا کردن با پسر های مهدکودک رو دوست داشت.دوست اشت ثابت کنه هیچی از اونا کم نداره حتی اگه به قیمت سیاه شدن چشمش تموم می شد!

عاشق حفظ کردن بود.حافظه بسیار قوی و در دسترسی داشت شعر های مهدکوک با یک بار در خاطرش می موند و الان هم اگه ازش بپرسی حاضره بپرسه واسه کدوم مناسبت می خوای برات شعر بخونم؟!

از این که کسی رو شگفت زده کنه از بچگی لذت می برد شاید این تعجب آدم ها رو یک جور تحسینم حساب می کرد.خیلی لذت می برد که با حافظه اش دیگران رو مبهوت کرده.وقتی 12 ساله بود انقدر یک واقعه رو که توی 2 سالگی افتاده بود با جزئیات تعریف کرد که مامان باباش نمی دونستند باید در اون لحظه چی بگند...

اگه بشه شخصیت اونو در چند کلمه خلاصه کرد باید گفت احساساتی برون گرا نابغه بیش فعال متفاوت و قانون شکن.


ادامه دارد...

هیچ نظری موجود نیست: