۱۳۸۷ آذر ۱۰, یکشنبه

دختری که شبیه هیچ کس نیست



“Y” از زمانی که خیلی یادش می اومد مورد توجه همه بود.چه از نظر این که خیلی عجیب غریب بود چه از نظر این که زیبا بود.اون کاملا می دونست چقدر زیباست و در عین حال می دونست که می تونه آدم خیلی تاثیر گذاری باشه پس از همون بچگی سعی کرد برای این که همیشه حرف حرف اون باشه از قیافش هم استفاده کنه!در واقع اون هیچ وقت به مرحله ای نرسید که سعی کنه از قیافش استفاده کنه! چون به طور خودکار هرکسی اونو می دید جذب قیافش می شد و تقریبا هرکاری که “Y” می خواست انجام می داد!

شاید سیاستی که Y هنگام برخورد با آدم ها در پیش می گرفت کاملا انگلیسی بود!با همه خیلی در نگاه اول خیلی خوب برخورد می کرد بسیار حساب شده حرف می زد و تبدیل به یک موجود بسیار مثبت می شد این طوری فرصتی براش درست می شد که از یک سری امکانات استفاده بکنه.مثلا با وجو این که مدرسه رو بهم می ریزه و کلی خراب کاری انجام می ده همواره در دید ناظم یک کوچولی شیطون باشه و انضباطش از 20 کمتر نشه!در صورتی که تکالیفش رو انجام نداد مواخذه نشه چون حتما دلیلی داشته که این کوچولی درس خون مشق ها رو ننوشته و ...

تخیل کردن و تصور کردن و تحقق خواسته ها و تخیل ها زندگی این آدم بود! خودش رو موجودی بسیار توانا پیدا کرده بود که ناممکن براش وجود نداشت.از این توانایی کمال لذت رو می برد و از این که چقدر آدم های دورش برای این که کمی مثل اون باشند زحمت می کشند لبخند رضایت می زد!واقعیت این بود که اون باورش نمی شد چقدر برای رسیدن به ایده آلش تلاش می کنه.فکر می کرد کم کار می کنه در حالی که وقتی به دنبال چیزی هست انقدر این مسیر براش زیبا می شه که فقط ازش لذت می بره و خسته نمی شه...

هیچ وقت نمی خواست باور کنه که در یک زمینه خیلی مستعد هست! همیشه می گفت در هر زمینه ای حرفی برای گفتن دارم.این کارش باعث شد خیلی از استعدادهاش که می تونست بسیار شکوفا بشند بهش هیچ توجهی نشه...

در برخورد با آدم جدید Y بسیار هیجان زده می شه می خواد سریع طرفشو بشناسه به این ترتیب کلی وقت صرف شناختنش می کنه ... یک ماه بعد به دنبال آدم تازه ای میگرده!! دلیل رفتارش این نیست که اون آدم براش تکراری شده ...اون به طرز عجیبی ذهن اون آدم رو می تونه بخونه... در واقع هر گفتگویی باهاش رو می تونه پیش بینی کنه.جواب های اون آدم رو و حتی نوع نگاه ها ولوم صدا و تیکه کلام های اون آدم به طور دقیقی توی ذهنش وجود داشت... Y در ذهنش به دنبال موجودی می گشت که پیچیده و غیرقابل پیش بینی باشه.

چون از آدم های یک دیتا بیس قوی توی ذهنش داشت خیلیا رو متعجب می کرد: تاریخ تولد هر آدم علاقی هر آدم شغل پدر و مادر شماره تلفن و مبایل و... در این دیتابیس بود! هروقت دلش برای کسی تنگ می شد می تونست خیلی دقیق اونو تصور کنه و باهاش حرف بزنه و البته جوابای اون آدم رو هم حدس بزنه... این کار خیلی براش در ابتدا جالب بود اما در پایان به یک فاجعه تبدیل شد...! دیگه بودن یا نبودن خیلیا براش مهم نبود آدم ها هر لحظه که اراده می کرد در کنارش بودند...

هیچ نظری موجود نیست: