۱۳۸۷ آبان ۲۵, شنبه

قهقه ...!

از میان خاطرات من بلند شد و به من لبخند زد.زمانی که کاملا تسلیم شده بودم و خودم رو برای پذیرفتن شکست و حس همیشه بازنده بودن پذیرفته بودم بلند شد و به سمتم اومد.

قیافش اصلا تو ذهنم باقی نمونده بود... بارها سعی کرده بودم اما قیافه ای ازش به جا نمونده بود ولی این بار همون چهره جادویی با لبخندی کاملا از روی علاقه به من نگاه می کرد...

حرفی نزد اما در نگاهش یک دنیا حرف بود.چیزی می خواست بگوید... از چی؟ آیا می خواست بگوید هرگز نمی تونم اونو از زندگی پاکش کنم؟یا میخواست بگه به این زودی بازنده نمی شه؟! یا ... اما من دوست داشتم به این فکر کنم که می خواد به من یاآوری کنه که واسه ناامیدی خیلی زوده و می خواست فقط بگه keep on fighting till the end

لبخندی زد با لبخندش منو به خنده وا داشت و اون به خنده من خندید و من بلند تر قهقه زدم و خندیدم به همه چیز به خنده های خنده دار اون و به فجایعی که حالا به نظر فقط خنده دار بودن و کار هایی که به جای اسم وحشتناک اسم خنده دار رو میشه گذاشت روشون.

با خنده هاش من رو به خاطراتم برد جایی که فقط متعلق به من و اونه...

The things we said ,the things we did, keep coming back to me and make me smile again!

هیچ نظری موجود نیست: