۱۳۸۸ مرداد ۱۳, سه‌شنبه

وقتی ایکس رفت

ایکس رفت...

ایکس بدون هیچ حسی رفت...

ایکس حتی با خوشحالی از او جدا می شد.او ناباورانه نگاه می کرد .ایکس حتی تظاهر نمی کرد از رفتن ناراحت است.ایکس حتی سعی نکرد با محن گرمی خداحافظی کند!مثل دو آدم که فقط با هم آشنا بودند از هم خداحافظی کردند!ایکس گفت مطمئن هست که او به آرزوهایش می رسد.ایکس او را می ستود اما او دیگر باور نمی کرد.نسبت به ایکس کاملا بدگمان بود!حس کرد بازی خورده...بله ایکس او را به بازی گرفته بود.از رنج دادن او لذت می برد ایکس وحشیانه او را با رفتارش شکنجه می کرد.اما لحظه آخر انگار یکباره همه چیز عوض شد...ایکس لحظه ای از خودش و کارهایش متنفر شد.انگار او هم فکر می کرد همه کارهایش حتی رفتنش فقط برای آزار او بوده... در حالی که بین گفتن و نگفتن گیر کرده بود با صدایی دورگه گفت: تو بی نظیر بودی یعنی هستی...

در آن لحظه اسرار آمیز او دوباره همان ایکس را دید...کسی که به نظرش بهترین آدم روی زمین بود...اما این فقط چند لحظه بود.صدایی گفت ایکس مرده.خیلی سرد پاسخ داد: ممنونم! ایکس هم تلاشی نکرد و شاید سرد تر خداحافظی کرد!

بعد از آن او خود را مدام بابت لحنش ملامت می کرد.چرا انقدر سرد و کشنده به آن تغییر معجزه آمیز رفتار جواب داده بود!

ایکس رفت.به سادگی به سرعت ،ناباورانه.او به دنبال آثارش بود هنوز.هنوز با دوستان ایکس بود،هنوز کتاب هایی که ایکس دوست داشت را می خواند،هنوز شاید به یاد او به تئاتر می رفت و حتی فیلم می دید!

ایکس نبود اما به طرز عجیبی حضور داشت.انگار هنوز هم با هم در حال بحث بودند.بخشی از ایکس برای همیشه در او ماندگار شد.

هیچ نظری موجود نیست: