مقصد ناپدید می نماید
دانم که باید رفت،ترک گفت آنچه به جاست...ترک کن این هم ساقری را...ترک کن …
همواره پندارم این بود که تو میدانی
میدانی وقتی غم راه سخن می بندتم
وقتی اشک پرده در این غم است
همواره می پنداشتم میدانی
که تنها داشتهام
در این هیاهو ها
در این سیاه ها و کبودها
تنها و تنها توئی...
آرزوئی جز تو نبود … و باورم بود
که می دانی! که میدانی که مرا سر باز گفتن کدامین سخن است
افسوس که نمی دانستی....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر