۱۳۹۰ شهریور ۱۴, دوشنبه

وقتی ایکس فراموش می شد

وقتی ایکس رفت مدت ها گذشت که جایگزینی برایش پیدا کند.مدت ها بود که T را می شناخت اما به هیچ وجه به چشم یک جایگزین نگاهش نمی کرد.خوبی وجودش برای Y این بود که یک مشوق بود.مهربان و بردبار بود،به دری وری ها و قصه های Y گوش می کرد،نگاه تحسین آمیز و لبخندش هیچ وقت محو نمی شد.بیشترین حمایت ها را انجام می داد.خواهر کوچولو شاید توصیفی بود که او از Y درونش ارائه می داد.

برخلاف ایکس او به شدت وای را به انجام کارهای هیجانی و آرتیست بازی تشویق می کرد و یا رفلکس تشویق آمیز نشان می داد.وقتی وای ناکام می ماند همواره جلوتر از وای توجیه می کرد که چرا نشده.نمی خواست وای ناراحت شود.

با تی زندگی ساده تر به نظر می رسید مشکلی نداشت وای که کسی گله کند.اشکال بگیرد.بحث کند.همه چیز در تفاهم کامل می گذشت.وای علاقه ای نداشت که شبیه تی شود.تی را ایده آلش نمی دید.حتی شبیه ایده آلش هم نمی دید.

یک روز خیلی جدی وای متوجه نکته ای شد.تی را با بقیه اطرافیانش مقایسه کرد و دید به جد خیلی موجود موفق ، دلچسب ،جالب و سرگرم کننده ای هست.اما باز به این اعتراف کرد که حس خاصی ندارد.یعنی تصمیم گرفت نداشته باشد.

رابطه تی بیشتر می شد و او توجهاتش را بیشتر می کرد.بالاخره وای او را در جایگاهی مشابه ایکس توانست تصور کند.از این که او را این طور دوست دارد دچار تعجب بود.او چه داشت که من دوستش دارم؟؟هر روز شک می کرد و دوباره دنبال دلیل می گشت.نمی خواست چنین شود.ایکس هنوز هم جذاب بود.وقتی ایکس را تصور می کرد انگار تی محو می شد اما چقدر می توانست ببیندش؟وقتی که او مصمم بود برود و دورتر شود.وقتی که تی حضورش پررنگ تر شد خود را به او سپرد و ایکس به نظر فراموش شد.دور شد.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

open your life dude!