۱۳۹۳ مهر ۱۳, یکشنبه

ولی من عاشق نسیه بودم انگار

همیشه آدم یه باورهای مسخره و مزخرفی داره که مثلا حالا که فلان چیزو از دست داد یه چیز بهتر داره.
البته من سعی می کردم طوری باشم که نقد رو ول نکنم و به اما اگرها بپردازم، ولی خب این فکر میومد که اگر فلانی بود چقد زندگی من عوض می شد. و چون فردی بودم که جز دسته رمانتیک ها می رفتم، به فلانی هم نگاهی متفاوت داشتم و می دونستم کافیه بهش جدی فک کنم که همه چیز خراب بشه. پس فلانی لیبل دوستی برای فان و دوست خوب و... رو از آن خودش کرد تا من از فکر این که دوست داشته باشم باشه ولی نباشه آزار نبینم.
اما همیشه آدمی هستم که حقیقت برام جذاب تره تا فکرهام. گرچه عاشق سوررئالیسم هستم ولی به طور مریض واری قصد دارم بدونم. پس دونستم و دانش جدیدم تقریبا منطبق با افکارم بود. جواب نه بود و من فکر کردم که برای شنیدن این نه چه کارهایی کردم؟
عجیبه که نوع این ناراحتی با نوع تمام ناراحتیلم فرق داره، مثل نوع دوست داشتنش. ولی خب مهم نیست که چه فرقی بکنه و من چقدر بخوام و چقدر دردناک باشه. این چیزیه که یاد گرفتم:زندگی به میل ما نیست.
اما خودم رو می دیدم که کنارش آروم ترین و بهترین وضعیت روحی ام رو داشتم و حالا بعد از شنیدن نه ، دوست دارم بیشتر به خودم ثابت کنم که بدون او هم می توانم انقدر ریلکس باشم، انقدر خوب باشم.

هیچ نظری موجود نیست: