۱۳۹۳ آبان ۳۰, جمعه

خواب دیدم پایین مترو طرشت نزدیک زیرگذر چند مرد در کمینم بودند، خوش شانس نبودم و نتوانستم از دستشان فرار کنم و لختم کردند، بالاخره توانستم پا به فرار بگذارم اما پایین تنه ام کاملا عریان بود. کنار شیخ فضل الله ایستاده بودم منتظر کسی که کمکم کند. می دانستم به احتمال زیاد طعمه متجاوزان دیگری خواهم شد. تا این که ایستاد:یک ماشین مدل بالا که پشتش یک پسر جوان بی نهایت خوش قیافه نشسته بود و کنارش دو دختر با آرایش غلیظ به همراه عشوه های بیش از حد تحمل من. نمی دانم چی شد که به پسر اعتماد کردم و سوار ماشینش شدم. خانه اش قدیمی بود. آپارتمان نبود و 5 اتاق داشت خودم را پتو پیچ شده روی تخت یافتم. در اتاق ناگهان باز شد و مردی میان سال با موهای سفید و صورتی سه تیغ وارد شد. قدی متوسط داشت. متوجه شد معذب هستم پس لبخندی زد و به سمت دیگر نگاه کرد. ابراز خوشحالی کرد که بالاخره پسرش با دختری جدی شده به طوری که او را به خانه بیاورد. از چه حرف می زد؟ پسرش در اتاق دیگر در واقع اتاق پشت به اتاقی که در آن پتو پیچ بودم با دو دختر معلوم نیست چه می کند! چه وضع افتضاحی! حتما پدرش مرا هم جز دسته آن دو دختر حساب می کند. باید هرچه سریع تر می رفتم، پس وقتی پدر خارج شد سریع لباسهایی که کنارم گذاشته شده بود را پوشیدم اما بسیار دیر شده بود. با توجه به فریادهای پدر کاری از دست من برای حفظ آبرویم برنمی آمد. اما حس عجیبی ته دلم را قلقلک می داد، حضور در جایی که پسر آنجاست. با این که پسر دخترباز و احتمالا بدون قلب بود، قابل اعتماد بود و همین دوست داشتنی اش می کرد. نگاهش کردم و به این فکر کردم که چه می شد همین قدر که دوستش دارم مرا دوست بدارد؟

هیچ نظری موجود نیست: