۱۳۹۴ فروردین ۵, چهارشنبه

یک سال پیش که دکتر می رفتم، از من می خواست که اول جلسه برایش از اتفاقاتی که در دو هفته برایم افتاده بگویم. آنجا خیلی سریع فهمیدم زندگی و افکار نرمالی ندارم. تغییرات خیلی خیلی زیاد بود و من هربار خودم از این که این همه چیز تنها در دو هفته اتفاق افتاده اند متعجب می شدم. حتی یادم هست انقدر اتفاق عجیب بود که خجالت می کشیدم به دکتر بگویم چه شده.
آن زمان به خودم گفتم خیلی از اطرافیانم زندگی شان شبیه من است و این چیزها خیلی عجیب نباید باشد. ولی سال 93 نشانم داد شدیدا در اشتباه هستم. تغییرات بیرونی یک سمت قضیه بود ولی میزان تغییراتی که خودم و احساساتم کرد به مراتب بیشتر بود.
فکر می کنم دوبار حداقل از کسانی که حس خاصی به آنها نداشتم ،در پی کارهایشان منزجر شدم . این حس بالاپایین زیادی داشت ولی خب روی انزجار لااقل از بعضی کارها ثابت ماند. اصولا این یک اتفاق نادر برای من است. بیشتر اوقات حسی ندارم. احساسات من برای نزدیکانم بسیار بالاس اما برای کسانی که دیگر نزدیکم نیستند بنا به هر دلیلی ، منفی نیست، بلکه صرفا حسی نیست.
سال 93 سال از دست دادن بود. از دست دادن روابط، آدمها و فرصت ها. همیشه البته آدمها می روند ولی شاید یک کورسوی امیدی داشته باشیم که شاید دنیا دوباره ما رو سر راه هم قرار بده. ولی وقتی پای مردن در میون باشه این امیدم وجود نداره...
حالا فکر می کنم که برم دکتر و بگویم در این یک سال چه شد؟ حتی اگر تنها اتفاقات مهم را در یک جمله بگویم 5 دقیقه باید صحبت کنم. و تهش؟ هیچی. من سگ جونم و این چیزها جلوی من را نمی گیرند.من زنده ام و ادامه می دم.

هیچ نظری موجود نیست: