۱۳۸۶ آبان ۲۷, یکشنبه

بدون شرح!!!!!!!

هر روز سخت تر از روز قبل می شود هر ساعت ناراحت کننده تر و هیچ کس نیست که بتواند کمکمان کند...

یک سال پیش که تصمیم گرفتیم رسکیو کار کنیم می دانستیم راه خیلی خیلی سختی رو در پیش رو داریم اما هیچ وقت نمی دونستیم که راه ما بیشتر از این که برای خودمان سخت باشد خانواده ها را تحت فشار می گذارد هیچ وقت نمی دونستیم که«هیچ کسی!» از ما حمایت نمی کند و فراموش کرده بودیم که ما در ایران زندگی می کنیم!

ما توقع نداشتیم طلا بریزند جلو پامون فقط توقع داشتیم که مدرسه سازمان و یا دولت کمی فکر کند! روبوکاپ مال همس! نه پولدار ها! اما افرادی که اون بالا نشستند انقدر سرشان به سیاست گرم هست که فراموش کردند که راضی نگه داشتن شهروندان از مهمترین سیاست هاست! اون چیزی که ما رو توی تیم روبوکاپ جا داد پولمان نبود فقط وفقط انگیزمون بود!!! انگیزه!!! ولی جوری با ما برخورد می کنند که ما مجبور شدیم پول ترکیه رفتن رو بدیم پول ثبت نام توی مسابقات رو بدیم پول آمریکا رفتنم که باید داد!!!!

این جا کسی نیست که کمی فکر کند! ما نمی ریم امریکا که بریم گردش و تفریح دوست داریم فقط مسابقه بدیم! دوست داریم نتیجه ی زحمات یک ساله مان رو بگیریم ولی حالا اینجا آخر خط هست و باید همه از قطار پوسایدن پیاده شیم شاید یک گروه دیگه خوش شانس تر از ما باشند و با پسایدن مسیر های زیادی رو برند!

نمی دونم الان می تونم واسش چه کار کنم. نمی دونم اصلا چرا این اتفاقات ناجور داره پشت سر هم واسم میوفته ولی اینو می دونم که تحمل از دست دادن اونو ندارم چون اون زندگی من هست...

و زمان باز هم معجزه کرد و یک عینک جدید به چشم دخترک زد و یا شاید ذهن اورا تغییر داد. هرچه کرد معجزه کرد!

فردا دوم تیر هست.... و یک روز خیلی خیلی مهم برای همه ی ما برای همه ی بچه های روباتیک فرزانگان...

روزی که معلوم نیست تبدیل به یک روز خوب می شود یا یک روز بد! تو نمی تونی بگی که فردا خوبه یا بد فقط می تونی با امید به این فکر کنی که هیچ وقت بدترین اتفاق برات نمی افته! اما امیدواری که فردا با خواندن این نوشته ناراحت نشی! امیدواری خوشحال باشی و لبخند بزنی یا اصلا فردا تو در این ساعت هنوز مدرسه باشی و داشته باشی کار کنی دعا می کنی که مقدار زیادی انگیزه داشته باشی می تونی و هنوز به سوار شدن هواپیما در تاریخ هفتم تیر امیدواری اما اگه فردا تبدیل به یک روز بد در زندگیت

روزی بود که خانم کلانتری اومده بود و بعد از یک وقفه خیلی زیاد خواست دوباره شروع کنه...

دومین جلسه کلاس سی پلاس پلاس با آقای آلادینی بود...

انقدر اون روز رو خوب یادم هست که حتی می دونم مبحث درس اون روز چی بود...(operators+ control flows)

یک سال گذشت ... یک سال پر از تجربه و پر از خاطره و یک حس قشنگی رو مدتی هست که دارم حس میکنم. اونم اینه که با وجود ناراحتی خیلی زیادم با وجود این که هر شب با فکر کردن به گذشته دپرس می شدم و عاشق خووابیدن بودم چون خاطرات خوب گذشته رو توش می دیدم وفرار از حال دیگه ناراحت نیستم!

یکی یک حرف جالب زد : مردن هم انتخاب تو هست!

تازه منظور ایکس رو گرفتم. درسته!! من اون روزها فقط به آینده فکر می کردم! فقط آینده... یعنی الان من. تناقض قشنگیه!! حالا فقط به گذشته نگاه می کنم!

-دنبال آرزوهات برو و به آینده ی فوق العادت نگاه کن!! تو می تونی بهترین باشی! باور کن! همون طور که باور کردی که می تونی این جا بیای.

من تابستونامو چه شکلی گذروندم؟

یکی از دلایلی که باعث شده با وجود آشغال بودن مدرسمون دوسش داشته باشم تابستونای متفاوتی بود که گذروندم!

- تو می فهمی داری چی می گی؟

- نه! اما من دیگه نمی تونم تحمل کنم ! من واقعا ....! همش .... و می دونم که کارم خیلی بی شعورانه و احمقانست! می دونم هرچی بتونه بهم می گه!

- تو این کارو نمی کنی!

- نمی تونم !! بسه دیگه...!!!!!!

- این کار دیوونگیه محضه!

- نمی دونم! اما... این باید بین خودمون باشه! اصلا فراموشش کن! باشه! من خواستم اینو به کسی گفته باشم و تو هم بهترین دوستم بودی خواهش می کنم اصلا فراموشش کن!

- ------

- اما من می دونم که بعد از این که .... دیگه هیچ وقت اون آناهیتایی نشدم که بودم .

---------------

جاهای ... سانسور شده!

درک این مطلب به عهده ی خواننده هستش! از توضیح بیشتر معذوریم!

۱۳۸۶ آبان ۲۳, چهارشنبه

دزد یا درد؟

وقتی عقیده عقده خوانده می شود
و نور چراغ در آب مهتاب تلقی می گردد
نان از یتیم خانه می دزدیم و می فهمیم دزد اشتباه چاپی درد است...

۱۳۸۶ آبان ۹, چهارشنبه

چرا؟!

چرا کسی که دم از دوستی می زد وقتی ازش خواهش کردم که به من گوش کنه به من گوش نکرد؟
چرا کسی که من همیشه براش دعا می کنم و براش آرزو ی موفقیت می کنم تنها کاری که در این حالت می کنه وانمود کردن اینه که نمی شنوه!
چرا آدم ها انتظار دارند که من اون جوری باشم که اونا فکر می کنند اما من این حق رو ندارم که این انتظارو ازشون داشته باشم!
چرا همه ی کسایی که می تونستند منو به طریقی از این حالت خارج کنند دیگه وجود ندارند؟ اگر هم باشند انگار نیستند!
چرا من نتونستم بهترین باشم؟ چرا من نتونستم؟ منی که اعتقاد داشتم اگه بخوام در هرکاری بهترینم؟
اشکال در چی بود؟ در اعتقاد من؟ در خواستن من؟
چرا منی که منبع اعتماد بنفس بودم با باد کوچیکی شکستم؟
چرا منی که اعتقاد به خودم داشتم با کوچکترین نسیمی ویران شدم؟
و چرا انقدر ساده ناامیدی و حس شکست سراغم اومد؟
برای هیچ کدوم از چراهام جوابی ندارم...
شاید یک روز بهشون جواب بدم

۱۳۸۶ آبان ۲, چهارشنبه

فراموشی

خاطرات، گذشته، دیروز،پری روز،یک هفته پیش، یک ماه پیش، یک سال پیش...

یادم نمیاد که اسم شکل هندسی P4O10 چی بود همون طور که یادم نمیاد که bug ضایع پلیسم رو چه شکلی رفع کردم. یادم نمیاد که چه شکلی یک معادله ی سخت رو توی تابستون با اکسایش کاهش موازنه کردم... امروز یادم رفت کلیدمو بردارم و پشت در موندم... اصلا باورم نمیشه این همه شعرهایی که واسه مشاعره کردن حفظ بودم رو فراموش کردم!! یادم نمیاد چه شکلی از بین 3 مدافع سه گام می رفتم. حتی چیزای دیگه ای رو هم فراموش کردم!! اصلا چه شکلی من انقدر محکم بودم که هر کسی بهم تنه می زد محکم وامیستادم؟ حتی یادم نمیاد که انگیزه ی من برای این که توی تیم باشم چی بود!! حتی اون عشقی که زمان کار کردن روی Agent ام داشتم رو یادم نمیاد! یادم نمیاد چند بار توبه کردم! یادم نمیاد چندبار از خودم متنفر شدم... حتی فیلم هایی رو که خیلی دوست داشتم رو هم یادم نمیاد!!!

تنها این رو نمی تونم فراموش کنم که متنفرم از این که ببینم خیلی چیزها رو فراموش کردم! راستی قیافه ی فلانی چه شکلی بود؟ صداش چه جوری بود؟! اگه ببینمش می شناسمش؟!! خیلی مسخرست که دارم تمام تلاش هامو می کنم که یک سری آدم ها رو فراموش نکنم ولی دارم با کمال شگفتی می بینم که اونا کم کم دارند پاک می شند!!!!

شاید ضرورت رفتن من به گذشته فقط و فقط این هستش که یک چیزی بهم میگه نباید فراموش کنم! نباید یادم بره این چیزا رو ...این آدم هارو و این افرادو...

من سعی می کنم که بنویسم تا زمانی که فراموش کردم با خوندن نوشته هام اونا رو به یاد بیارم ولی ... گاهی حس می کنم که این خاطرات به من تعلق نداره! یعنی زمانی که پس از چند ماه خاطراتمو می خونم حس می کنم خاطرات کس دیگه ای هست...من به سختی چیزارو فراموش می کردم اما توی این 1 سال چیز هایی رو که من سالها در خاطرم داشتم به طرز غریبی از ذهنم پرید! من،کسی که کلمه به کلمه ی همه ی صحبت ها رو توی ذهنش ثبت می کرد حالا در به در به دنبال اینه که در آینده وقتی که به گذشته فکر می کنم چیزی از گذشته باقی مونده باشه! همیشه نگران این که نکنه این شادی ها این غصه ها و یا این احساسات ناب رو فراموش کنم و فراموش کنم که زندم!

اما شاید یک روزی بفهمم که فراموشی بهترین نعمتی هست که خدا به ما داده...

۱۳۸۶ مهر ۱۱, چهارشنبه

خداحافظ

من خیلی دوست داشتم که واقع بین می بودم! خیلی دوست داشتم که باور می کردم که همه چیز فانیه! اما هیچ وقت نتونستم... همه ی لحظات خوش و خنده ها بالاخره یک روز تموم میشند همون طور که روزهای بد سپری می شند... اما من هیچ وقت واقع بین نبودم! شاید این واقعیت برای ذهنم باور نکردنی به نظر میاد و یا شاید در پاره ای از مواقع تلخ! حتی ایکسم نتونست جلوی بازگشت من رو به گذشته بگیره! الان که نگاه می کنم می بینم که من تا قبل از اون اتفاق هیچ وقت دوست نداشتم به گذشته برگردم...! نمی دونم چرا ولی دوست دارم واسه ی اون اتفاق یک اسم بگذارم!!!!! چون به نظرم زمانی بود که یک حس متفاوتی رو تجربه کردم و به نظر منو وارد یک دوره از زندگیم کرد. واقعا چه اسمی می تونه خوب و درست توصیفش کنه و عظمتش رو نشون بده؟ نمی دونم...

شاید فعل خداحافظ!

خداحافظ... خداحافظ... تا ... فردا؟ یک هفته دیگه؟ یک ماه دیگه؟ یک سال دیگه؟ 10 سال دیگه؟ یا همیشه؟!

من نمی تونستم خداحافظی کنم! نمی تونستم راحت بپذیرم که تموم شد و فقط تبدیل به بخشی از گذشته شد. نه... من در برابر این اتفاق مقاومت کردم و هیچ وقت نگفتم خداحافظ مگر زمانی که می دونستم که چه زمانی برمی گرده! و حالا که نمی دونم اون زمان کی هست هیچ وقت خداحافظی نمی کنم...