۱۳۸۷ دی ۱, یکشنبه

خداحافظ!


Y مدام می گفت که از ایکس متنفر هست.همیشه باهاش بحث می کرد و ساز مخالف می زد.پس اگه این طور باشه Y نباید از ندیدن ایکس ناراحت بشه! حتی باید خوشحالم بشه! اما وقتی ایکس بهش گفت که من واسه ادامه تحصیل کانادا می رم.Y تنها مبهوت نگاهش کرد.لبخند زد و گفت "تو هر جا که بری خیلی راحت زندگیتو می کنی احتمالا رفتن برات سخت نیست ".و ایکس خیلی راحت گفت "من عاشق رفتن و تجربه کردنم"!بعد با شور و شوق راجع به کارهایی که می خواد تا 5 سال دیگه انجام بده حرف می زد.اما Y اصلا نمی تونست به حرفا گوش کنه... ایکس می رفت... "بعد تموم شدن درست برمی گردی؟" "چی شد فکر کردی ممکنه برگردم؟" "گفتم شاید خانواده ای چیزی باشه که بخوای برگردی پیششون..." "آهان.تو خانواده منو ندیدی!حالا برات یک روز ازشون می گم.اما خوب ما تقریبا بیشتر خانوادمون رفتن یعنی عمه هام که ایتالیا هستن و عموم هم انگلیس هست و..." Y دیگه نمی تونست گوش کنه! "یعنی 3-4 ماه دیگه رفتی؟!" و ایکس به تکان دادن سر و گفتن"اوهوم" بسنده کرد!

Yنمی دونست چرا انقدر دپرس شده.شاید بهتره که گفت می دونست اما خودش رو به کوچه علی چپ می زد!سعی کرد منطقی فکر کنه... خوب دلیلی نداره که من از رفتنش ناراحت بشم!تازه این درجهت پیشرفتشه! اصلا مگه چه تحفه ای هست که من از رفتنش ناراحت شم! ما هم که مدام با هم دعوا می کنیم و کل کل می کنیم دیگه دعوا هم نداریم...

آیا Y تاحالا از خودش سوال نکرده بود که چرا انقدر نظر این آدم براش مهم هست که حاضره برای تغییر اون بشینه 2 ساعت باهاش بحث کنه؟! و چرا با این که وانمود می کرد حرفاشو گوش نمی کنه اما از توصیه هاش استفاده می کرد؟! آیا کسی متوجه نشده بود که Y نحوه حرف زدنش عوض شده؟ آیا متوجه نشده بود از اصطلاحات ایکس استفاده می کند؟!

مدت ها بود که Y نخواسته بود به هیچ کدوم از این سوال ها حتی توجه بکنه چه برسه که براشون پاسخی پیدا بکنه!

اما ناظر سومی که این واقعه رو با دقت نگاه می کرد دختری رو می دید که با غرور بیش از حدی که داره در پی جلب توجه ایکس هست!

ایکس می دونست چه اتفاقی داره می افته؟!

ایکس خودش این بازی رو شروع کرده بود!هدفش کاملا رسیدن به این جا بود... اما... هرچقدر به ایکس بیشتر نزدیک می شد چیزهایی رو می دید که براش دیدنش سخت بود!باور کردنی نبود!! مگه می شد یکی انقدر غیر عادی باشه؟! کسی که برای کل کل با ایکس چند ساعت مسافرکشی کرد!مثل دلقک ادای همه آدم ها رو در میاره! سیگار می کشه!در عین این که سعی می کنه بگه من با شما پسر ها هیچ فرقی ندارم تکرار می کنه خوشحالم که یک زنم و معنای واقعی عشق رو می تونم بفهمم!

ایکس یک موجود خیلی راحته و می خواد همه چیز رو ساده بکنه.اما وجود همچین آدمی براش هزاران سوال پرسش و تناقض ایجاد می کرد.حرف های قلنبه سلنبه ای که Y تحویلش می داد معجونی بود از کتاب های بیشماری که خونده و پیچوندن اونا.احساس می کرد خود Y نیست.گاهی حرفاش به نظرش منطقی نبود.سوال هایی که Y ازش می پرسید در عین سادگی جوابی نداشتند.انگار اون دقیقا سوال های بی جواب ایکس رو می دونست.کم کم شخصیت Y انقدر برای ایکس پیچیده شد که نخواست بهش فکر بکنه و ازش بیشتر بدونه!احساس می کرد اعصابش خورد می شه!کم کم اون کنجکاوی دیوانه وار جاش رو به بی توجهی داد.به طوری که خیلی راحت به Y گفت می خواد بره!

--

برخلاف ایکس Y تحت تاثیر ظاهر خوب قرار نمی گیره!تن صدا هست که Y رو در برخورد اول جذب آدمی می کنه.صدای ایکس بسیار صاف و در عین حال محکم و با اعتماد به نفس بود.هیچ وقت لحن حمله توی صدای ایکس وجود نداره اما توی بحث با همین لحنش خیلی راحت مخاطبش رو زیر سوال می بره و مخالفتش رو ابراز می کنه!همیشه یک مثال دم دست داره برای باز کردن یک موضوع و متقاعد کردن آدم های دورش که Y همیشه آدم هایی که انقدر online هستند رو تحسین می کرد.

ایکس با سوالاش می تونست ذهن آشفته Y رو طبقه بندی بکنه.Yنمی دونست اون چه شکلی می تونه انقدر راحت ذهنش رو از آشفتگی در بیاره کاری که Y 20 سال از انجامش عاجز بوده.

انگار ایکس دقیقا می دونست چه شکلی باید Y رو به انجام یک کار علاقه مند بکنه.اون دقیقا می دونست با چه حرف هایی نظر Y رو برگردونه و حتی از کاری منصرف بکنه.انگار دقیقا از ارزش های Y خبر داشت.انگار دقیقا می دونست رگ خواب Y چی هست...

Y در ناخودآگاه ذهنش به ایکس علاقه مند بود.حداقل به عنوان جالبترین و دلپذیر ترین آدم زندگیش ازش یاد می کرد.با این که این فکر هیچ وقت به خداآگاهش نیامده بود اما دوست نداشت این آدم رو تحت هیچ شرایطی از دست بده.این آدم رو عاملی برای رشد و پیشرفتش می دونست... و وقتی که ایکس بهش خیلی جدی گفت که می رم و نمی خوام برگردم شاید بزرگترین ضربه رو به Y زد...

هیچ نظری موجود نیست: