۱۳۸۷ آذر ۲۰, چهارشنبه

X و Y

از نظر ایکس “Y” فراتر از عجیب بود.حالات Y ایکس رو سردرگم می کرد.قاطعیتی در صداش بود که گاهی ایکس رو می ترسوند! قاطعیتی براش شکستن همه مرزهای موجود! برای بی نظم بودن...
ایکس نمی تونست اونو بفهمه.چهره بسیار ظریف Y و رفتارهایی که در آنها هیچ نشانی از ظرافت های یک دختر نبود یک تناقض بزرگ بود..نمی تونست اون لحن حرف زدن و فرنکانس خاص صدا رو همراه با یک چهره ظریف در یک آدم ببینه.حتی براش غریب بود که یک دختر با این تبحر الکترونیک گیتار بزنه!
هیچ وقت خاطره اولین برخوردش با y رو فراموش نمی کنه... تعدادی دختر دور هم جمع شده بودند و داشتند به حرف های فردی که X اونو نمی تونست ببینه گوش می کردند.نحوه لباس پوشیدن یکی از دخترها نظرش رو جلب کرد... یک رنگ بندی خیلی زیبا.به سمت دختر رفت تا قیافه اش رو ببینه.کسی رو تا به حال شبیه اون ندیده بود قیافه ای کاملا بچگانه و معصوم و بسیار ظریف.طرز لباس پوشیدن و چهره دختر باعث شد که بی اختیار لبخندی بهش بزنه.تو دلش گفت چقدر بچه مثبت بود!
---
مطمئنا ایکس هیچ وقت فکر نمی کرد قیافه معصومی که می دید در چند ماه آینده تبدیل به یک رقیب بشه واسش!
-فکر کردی چون الان دانشجویی و جز نخبگانی شق القمر کردی؟! نه آقا این جا تحویلت می گرین چون که یک عده آدم کوتاه فکر تر از خودت شدند مسئول! بیا منطقی نگاه کنیم...شما با تقریب خوبی هیچ حرف و ایده جدیدی نگفتید یا بهتر بگم هیچ کاری نکردین و فقط تنها چیزی که دارین اسم و ادعاست !
گرچه این حرف ها با لحن بسیار عصبانی و بریده بریده گفته شدند ولی همین حرف ها برای حیرت زده کردن ایکس کافی بود.چون هیچ آدمی جرئت نکرده بود تو روش وایسه و اینو بگم چه برسه به این که چند سالم کوچکتر باشه و حتی دانشجو هم نباشه!
متاسفانه داورها هم با اون موافق بودند و جایزه رو اون گرفت!
نمی دونست زمانی که Y رفت بالای سن که جایزه رو بگیره دقیقا چه حسی داشت!با همه پرو بازی های این دختر ازش بدش نیومده بود اما به نظر یک بازی بین این دونفر شروع شده بود... فقط به خودش گفت: "من که یک روزی تو رو می بینم!"
---
با این که ایکس با اطمینان گفته بود :"یک روزی تو رو می بینم!" اما این یک روز انقدر زود فرا نرسید... و ایکس تقریبا همچین آدمی رو فراموش کرد... کلا ایکس خیلی زود آدم ها رو فراموش می کنه. اما اطمینان ایکس درست بود! این دو نفر پس از سه سال باز هم به هم برخوردند... حالا همه چیز به نفع ایکس بود که این بازی رو اون جوری که دوست داره ادامه بده.
اولین تجربه تدریس ایکس بود ولی به طرز عجیبی حس خوبی داشت.مطمئن بود مثل بقیه چیزا واسش ساده خواهد بود.وقتی که وارد کلاس شد بر خلاف تصورش با جمعیت زیادی رو به رو شد.اصلا تصورشم نکرده بود باید با این همه آدم رو به رو بشه... انقدر حول شده بود که وقتی خواست خودش رو معرفی بکنه به جای فامیلش اسم کوچیکش رو گفت و در این بین صدای خنده ایی بلند شد... به سمت صدا برگشت و Y رو دید!
شاید 10 دقیقه گذشت تا یادش بیفته این قیافه بسیار آشنا چه کسی می تونه باشه اما پس از چند دقیقه مات شدن تمام وقایع سه سال قبل مثل فیلم از جلو چشمش رد شدند!!
اشتیاق زیادی داشت تا حال این آدم رو بگیره... چیزی نگذشت که کلاس تبدیل شد به یک بازی تنیس.و همه سر ها از سمت X به Y و از Y به X می چرخید.برای همه عجیب بود این همه کل کل و تیکه و کنایه...!
---
مدتی بعد Y تبدیل شد به شخصیت مورد علاقه X! واقعا می تونست فکر X رو بخونه! دقیقا جواب هایی رو به X تحویل می داد که X توی اون لحظه می خواست بشنوه.می تونست حدس بزنه X از طرح هر مسئله چه هدف آموزشی ای داره و اصلا می خواد چی بگه...
اون اصلا نمی خواست که Y اینا رو بفهمه... اما اون بلد بود به روش های خودش به آدم ها نزدیک بشه.از Y هم در کنترل کردن مکالمه ها خبره تر بود.
---
همیشه معتقد بود جسارت زیاد و هیجان بالای Y یک روز کار دستش می ده.به ظاهر این حدس ایکسم به واقعیت پیوست.حالا دختر فرز و حاضر جواب تبدیل شده به یک موجود چوماله و افسرده.و ایکس باطنا خودش رو بابت این اتفاق مقصر می دونه...

هیچ نظری موجود نیست: