۱۳۹۰ شهریور ۶, یکشنبه

وقتی ایکس تصمیم به رفتن می گرفت

ایکس وای را خیلی دوست دارد.اما وای او را دیوانه می کند.منطق ایکس می گوید وای را حذف کند.وای فقط دردسر ایجاد می کند.درکش نمی کند و از بس خودخواه است که برایش تره هم خرد نمی کند.تصمیم به رفتن مدت ها در ذهن ایکس بود.وای او را فرسوده کرده بود.باید می رفت چیزی از او باقی نمی ماند اگر بیشتر می ماند.

وای دوستش داشت اما حس می کرد ایکس تمامیتش را به خطر می اندازد.شکستن تمام محدودیت ها و جنون نابود کردن در وجودش بود.ایکس را دوست داشت اما مرضی در اوست.از آزار دادنش بدون این که بفهمد لذت می برد…

قبل تر مظلوم نمایی های وای را مبنی بر این که ایکس دوستش ندارم می پذیرفتم.چنان مثل ابربهار گریه می کرد که من چاره ای جز این نداشتم که ایکس را در حد قاچاقچی مواد بی رحم و مروت ببینم.البته می دانستم که ایکس منطقی است و درنهایت وای را تحمل نمی کند.نمی تواند این همه احساسات را بپذیرد.وای سرتا پا احساس و شور هست.می جهد می پرد،حرف می زند،قهقهه می زد.ایکس آرامشش را می خواهد و وای بیشتر ناآرامش می کند…

هیچ نظری موجود نیست: