۱۳۹۰ مرداد ۱۴, جمعه

خرده شیشه…

مدت ها پیش ، نزدیک سه سال پیش بود.پیش دانشگاهی بودم.ذهنم به شدت بهم ریخته بود و بین خواسته های نا هم سویم دست و پا می زدم.من واقعا گیج بودم.خواسته ها از هر رقمی بود.می خواستم آدم درونگرایی باشم ، حرف نزنم ، گوش کنم ، از هیجانم بکاهم.دوستی داشتم که بسیار آرام و درون گرا بود البته همه جا نه،اما در جمع ساکت و به قولی سر به زیر بود و مسائل و مشکلاتش را نمی گفت.بیشتر یک گوش بود و می شنید.راستش هیچ چیز خاصی نداشت برای من جز گوش دادنش و آرامش بی نظیرش.حرفش را می زنم که بگویم این ایده سنگین رنگین بودن و دوست داشتن چنین وضعی از کجا آمد.چرا که من هیچ وقت آرامش نداشتم.بیش فعال بودم و برای کنترل کردنم به قرص هم متوسل شده بودند.من هیجان دوست داشتم،فعالیت و یا به قول مادر بزرگم “آتیش سوزوندن”.این وسط مدام در نوسان بودم.یک روز آرام آرام و روزی گلوله آتش و در حال عصیان و طغیان.نمی توانستم انتخاب کنم.هم می خواستم همواره شور و شر وجودم را حفظ کنم هم می خواستم انقدر درون گرا باشم که کسی نتواند از افکارم سر در بیاورد،آرام باشم و نامرئی. البته مسئله تنها به این محدود نبود.شاید این بخش کوچک سردرگمی بود.من نمی دانستم که می خواهم در چه راهی قدم بگذارم.شیمی؟کامپیوتر؟ آخر این دو چه شباهتی با هم دارند؟؟ اما ذهنم را به شدت درگیر کرده بودند.آرامش نداشتم ، یک کدام از این دو باید حذف شوند.در هیچ کدام از این دو شاخه هم خیلی جلو نرفته بودم،یک خواندن ناقص برای المپیاد یک کد ناقص برای جهانی ای که هیچ گاه نرفتیم.در واقع هیچ کدام تهی نداشتند یا رویدادی نداشتند که من بگویم تهش فلان شد!پس هر کدام به یک اندازه شانس داشتند که من انتخابشان کنم.موقعیت مسخره 50 50 که یک روز 70 به 30 به نفع کامپیوتر بود و یک روز 70 به 30 به نفع شیمی خواندن.بگذریم مسئله گفتن این نیست که من چه حسی داشتم.مسئله حرف یک نفر به من هست . اون موقع نمی دانم چه شد و من چه کردم که یک روز سر کلاس هندسه تحلیلی ، آقای کاظمی خیلی بی هوا رو به من کرد و گفت “هیچ چیز اندازه خرده علم آدمو اذیت نمی کنه!” البته آقای کاظمی از این جمله های قصار خیلی به من می گفت،البته آن زمان خلی ناراحت می شدم اما الان که نگاه می کنم می بینم پیرمرد بیچاره  خیلی خوب مرا زیر نظر گرفته بود و این مایه افتخار هست!

فهمیدم چه می گوید،کامپیوتر و شیمی برای من خرده علم بودند و من رنجی که می کشیدم علاوه بر داشتن خواسته های متناقض ،معرفت اندک در هر حوزه بود که هنگام رو به رو شدن با مسائل به من کلیتی می داد اما سبب نمی شد مسئله حل شود،فقط می دانستم باید چه کنم اما نمی توانستم عمل را انجام دهم.

دو سال پیش خیلی جدی تصمیم گرفتم کامپیوتر را برای همیشه کنار بگذارم و طلاقش دهم،تا پایان سال 88 هم روی حرفم بودم اما امان از 89! گرچه رشته ام شیمی نشد اما تمام شور و اشتیاقم برای شیمی خواندن دود شد.خواسته پایدار نبود… کامپیوتر اما چیز دیگری شد!یک خواسته پایدار…!

راه حل این بود که به سمت کامپیوتر حرکت کنم اما در این به سمت کامپیوتر حرکت کردن بخش هایی وارد زندگیم شد مثل علوم انسانی و فلسفه که هوش از سرم برد.اصلا فکر نمی کردم ابتدا علاقه ای که به این فیلد پیدا می کنم انقدر جدی شود.

تصمیم گرفتم آینده ای انتخاب کنم دوباره و ادامه اش بدهم چرا که این خرده علم وجودم را تکه تکه ، شرحه شرحه و پاره پاره می کند!اما وقتی به 2 انتخاب گذشته نگاه می کنم و این را می بینم که انتخاب های من از تب من کم نکرد می ترسم.می خواهم این وضع تمام شود…می شود ؟؟

۲ نظر:

ناشناس گفت...

age khodet bekhay mishe,oonam ba kami enzeva va khodsazie mofrat!

Universal Emptiness گفت...

ما ازین آدما نداشتیم ، من سر ِ خود تصمیم هام رو گرفتم .. و الان ازین که هیچ کدوم دُرُس نبودن می تونم به خودم ببالم گمونم