۱۳۹۲ دی ۱۴, شنبه

فکر کنم مفهوم دوست داشتن را نفهمیدم

باید دقت کنم که بین دوست داشتنی و دوست داشتن خلط نکنم. 
مدت ها بود که فرد دوست داشتنی در زندگی من کم شده بود و جهش به سمت آدم های جدید هم نتوانسته بود افرادی که می پسندم را دورم جمع کند. اما به نظرم می آید هر آدمی که بتوانم دوستش بدارم را که می بینم انقدر ذوق زده می شوم که همه چیز قاطی می شود. سریع اقدام می کنم تا نگه اش دارم و حتی فکر می کنم که دوستش دارم. بدون آن که دقیقا بدانم دوست داشتن یعنی چه.
می خواهم بگویم خیلی از دوست داشتن ها چیزی جز دیدن توانایی دوست داشتن در من نبوده است.
احتمالا مساله هنوز مبهم است؛ می دانم. اصولا آدمی هستم که سخت توضیح می دهد. ولی وقتی می گویم فلانی را به فلانی ترجیح می دهم به نظرم مساله این نیست که کسی را بیشتر دوست دارم. داستان این است که یکی را دوست ندارم و خب بهتر است وانمود کنیم که من دوست داشتنم "کمی" است و صفر و یکی نیست. بگذارید من هم باور کنم تعداد آدم هایی که دوست می دارم اندک هستند نه تعداد آنهایی که توانایی دوست داشتن شان را دارم و بیایید بپذیریم که من قلب بزرگ و ریوفی دارم و مساله هیچ وقت عدم توانایی در دوست داشتن آدم ها و فیلم بازی کردن نبوده.
مطمینم دوست داشتن در من با هم دردی کردن هم خلط شده است...

هیچ نظری موجود نیست: