۱۳۹۲ بهمن ۵, شنبه

سقوط در تاریکی بی پایان

قبل تر ها وقتی هر اتفاق بدی می افتاد تهش می گفتم تو که هستی. انگار با تو می شد همه چیز را رد کرد،شکاند. تو که دیگر نیستی و تویی هم ندارم که با او بتوانم فجایع را رد کنم. تنها هستم . باید یاد بگیرم تنها بجنگم.

۱ نظر:

Unknown گفت...

من از کی تو را نخواندم ؟؟؟؟؟