۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۸, یکشنبه

یکی از بزرگترین مشکلات من مساله استرس و نگرانیه. همیشه به ته مسایل فکر می کنم و این که لعنتی این چیز خوبی که الان دارم تموم می شه...این حس باعثشده خیلی چیزها رو منفجر کنم. چون استرس و نگرانی از پایان انقدر آزارم دادند که ترجیح دادم خودم تمام کنم تا استرس ناشی از انتظار پایان را بکشم. اما با او مساله فرق می کند... به هیچ وجه نمی گویم جلویش دیوانه بازی درنیاوردم. اتفاقا تا کنون حداقل سه بار خواستم پایان دهم به هرچه بینمان بوده و بیشتر نبوده، و هربار چیزی نشد. من ماندم و او و یک صحبت پیرامکن شاهکار من و او که در نهایت به من می گوید هیجانات زیادی دارم که باعث شدند به خودم صدمه بزنم. که بگوید منطقی باش و انقدر نترس. بله در انتها من آرام شدم. شدیدا آرام. حتی این آرامش باعث می شود که ساعت ها برایش حرف بزنم و بی توجه به ساعت و زنگ های پشت هم مادرم حس سبکی کنم. تقریبا 7 ماه هست که می شناسمش و این اتفاق شگفت انگیز یعنی آرامش گرفتن همچنان رخ می دهد. نمی دانم ته رابطه ما چه می شود،راستش به ته فکر نمی کنم. انقدر سعی کرده بگوید در بدترین حالت هم چیزی نمی شود که ناخوداگاه من به چیزهایی که ممکن است بشود هم فکر نمی کنم. می دانم دوستش دارم اما در عین حال چیز زیادتری نمی خواهم. شاید می ترسم از هر رابطه خاص شاید می ترسم حضورش عادی شود. اما این وضع، این دوستی ساده و کاملا افلاطونی از معدود چیزهای خوبیست که مرا به این دنیا پیوند داده.

هیچ نظری موجود نیست: