۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۷, شنبه

کم کم سعی می کنم به روند طبیعی زندگیم برگردم. توی این روزها خیلی ها سعی کردند بهم کمک کنند و کردند. با این که دوستان و اطرافیانم کم شدند و خب در جریان نیستند دقیقا چه بر سرم آمده ولی باز هم می دیدم تلاش خودشان را می کنند که اندکی از غرغرهای من بکاهند. اتفاق جالب. موقعی افتاد که دیدم با میم نزدیک به سه ساعت توی کافه حرف زدیم. آن هم راجع به مرگ. فکر می کنم هربار که اتفاقی شبیه این برایم بیفتد پرده ای که بین مرگ و من کشیده شده است بالا می رود و آن را نزدیک می بینم. نمی دانم چقدر آدم ها به مردن به طور طبیعی فکر می کنند اما خودم به قدری فکر می کنم که دیگر مساله مرگ ترس آور نیست تنها گیج کننده است. برای همین وقتی برخورد میم را پس از نزدیک یک ساعت بحث جدی راجع به مرگ دیدم یکه خوردم. گفت مساله ترسناکی است و بعدتر اضافه کرد که به او گفته بودم ریلکس باشد ولی ساعت ها بحث جدی راجع به مرگ کردم! باز از بی ملاحظه بودنم ناراحت شدم. یعنی روزی می رسد که بتوانم برهیجانم چیره شوم و هنگام بحث کردن متوجه شوم مخاطبم حس خوبی به صحبت ندارد؟

هیچ نظری موجود نیست: