۱۳۹۳ اردیبهشت ۳۱, چهارشنبه

از عقده های من : تمام شدن،مرگ ، انتها ، ترک شدن

"تو تاریخ می خونی که نبش قبر کنی ، که زنده نگه داری که زنده کنی. از کی برات این زنده نگه داشتن ها پررنگ شدند؟ "
مادربزرگ سه صبح می رفت و من تنها بودم. دستش را می گرفتم قبل خواب که وقتی بخواهد برود بفهمم و نگذارم برود. اما او هرشب قول می داد که نمی رود و صبح بیدار می شدم و می دیدم که ترک شده ام. گریه می کردم و می ترسیدم که برنگردد. که برای همیشه نشسته باشم و نیاید... در خواب ها هم گم می شدم. خانه را پیدا نمی کردم ، یا خانه سرجایش نبود، پدر و مادر گم می شدند ، می مردند و من باز ترک می شدم. مهم نبود که می خواهند مرا ترک کنند یا مجبورند. مهم این بود که من ترک شده بودم. تنها در خانه زندانی و به ساعت نگاه می کردم... می گفتند که وقتی عقربه ها فلان جا برسند آنها آمده اند. و من منتظر بودم که عقربه ها برسند. باز نمی گشتند... نکند مرده اند؟
ترس همواره بود که بروند و نیایند. انگار تصور یک رابطه پایدار در ذهن من وجود نداشت. هر آن ممکن بود بروند. بخوابی و بیدار شوی و ببینی نیستند... شش سالم بود،گفت تمام چیزهای خوب تمام می شند ، مادر و پدرم لبخند زدند و تایید کردند. انگار آنها در تمام مدت می خواستند همین را بگویند که ما هم می رویم. تمام می شویم. می ترسیدم همیشه از این تمام شدن. می خواستم هروقت تمام شد کمی قبل ترش بدانم تمام قرار است بشود. ترسناک بود که بیدار شوی و ببینی تمام شده...نیست...مرده اند ... رفته اند...
سعی کردم بسازم جهانی را که در آن چیزی تمام نشود. آدم ها هرچه به هم بگویند در انتها کنار هم باشند. هرچه بشنوم ، کتک بخورم و ... تمام نکنم. چرا که خودم همچین چیزی را می خواستم. حافظه ام زیاد شد تا به دادم برسد. آدم ها فراموش نشوند. تاریخ جذاب شد چرا که تاریخ پر بود از کسانی که فراموش شده بودند. باید یادشان را زنده کرد.نه تنها نباید گذاشت چیزی فراموش شود و ترک شود و بمیرد بلکه باید مرده ها را هم زنده کرد.
تو هم حفظ شدی با تمام کارهایت و نیش هایی که زدی. چرا که دنیایی را آرزو می کردم که حتی وقتی بدترین کارها را هم بکنم ترک نشوم. من آرزوی خودم را به تو دادم ....

هیچ نظری موجود نیست: