اثر انگشت ما از قلب هایی که لمس کردیم هرگز پاک نخواهد شد
۱۳۹۳ مهر ۸, سهشنبه
You ve saved me once again
البته هنوز یکسال هم نگذشته و زمان خوبی نیست برای این قضاوت که ما دوست های پایداری می شویم یا نه.
۱۳۹۳ مهر ۶, یکشنبه
۱۳۹۳ مهر ۴, جمعه
"بیدار می شویم. امروز چه روزی است؟ اول ژانویه 1841. پتر به ما دستور داد سالهایمان را از میلاد مسیح حساب کنیم. پتر کبیر به ما دستور داد ماه هایمان را از ژانویه محاسبه کنیم.
وقت لباس پوشیدن است:لباسمان به سبکی است که پتر اول مقرر داشت، یونیفرممان مطابق مد اوست. پارچه اش در کارخانه ای بافته شده که او ایجاد کرد؛ پشم آن از گوسفندی چیده شده که او پرورشش را آغاز کرد.
کتابی به چشممان می خورد:پتر کبیر این خط را عرضه داشت و خودش حروف را مشخص کرد. شروع به خواندن می کنی: این زبان در عصر پتر اول به زبان نوشتاری، به زبان ادبی تبدیل شد و جای زبان پیشین کلیسا را گرفت.
روزنامهها را می آورند:پتر آنها را عرضه داشت.
باید چیزهایی بخری : همه از دستمال ابریشمی تا تخت کفشت تو را به یاد پتر کبیر می اندازد. برخی را او دستور داد بیاورند، برخی دیگر را او بار کشتی هایش کرد و به بندرگاه هایشان آ رو و از طریق آبراه ها و جاده هایش عرضه داشت تا مورد استفاده قرار بگیرند."
تاریخ روسیه، نیکولای ریازانوفسکی
چیزی که در این نوشته جالب است این است که انگار کل سرزمین ملک خصوصی تزار بوده : استفاده از عبارات کشتی هایش، بندرگاهش ، آبراه ها و جاده هایش. احتمالا نویسنده قصد داشته که تاکید کند همه این ها از برکت حضور پتر است، اوست که بندرها و کشتی ها را ایجاد کرد اما باز هم به نظر می رسد که روسیه ملک خصوصی تزار است و او هرکاری نه با کشور بلکه با مردم می کند:از اصلاح صورت گرفته تا مالیات ریش و تقویم.
باز که نگاه می کنم می بینم از 14 سالگی شاید 13 سالگی ذهنم درگیر پروژه تجدد بود. پتر کبیر ، ناپلئون و رضا شاه. پتر را بسیار دوست داشتم و همچنین ناپلئون را. اما فکر می کردم چرا ماهیت حکومتشان را دوست ندارم؟ خب در عمل آنها جامعه را به جلو سوق داده اند، چرا وقتی کسی می پرسد رضا شاه آیا فرد خوبی بود ؟ به من من می افتم؟
انگار در نهایت دوست نداشتم اصلاحات به این شکل از بالا رخ بدهد و همچنین قدرت کاملا قبضه شود. به آزادی ارزشی بیشتر از پیشرفت می دادم و خود مفهوم پیشرفت هم برایم گنگ بود.
درنهایت هم پروژه پتر کبیر هم ناپلئون ناتمام ماند و متاسفانه وقتی در آن سن کم آرای هگل را خواندم نتوانستم با او هم سو باشم. شاید چون نمی فهمیدم دقیق چه می گوید ولی ناپلئون نه نیروی آزادی بخش بود برایم نه یک زن باره یا بیمار جنسی. انگار نگاه ها فاقد بررسی اجتماعی روانشناختی این نوع تجدد بود. و هر روز بیش از پیش فکر می کنم رضا شاه چه تاثیری روی فرهنگ امروزمان دارد، و فکر می کنم وجود چنین افرادی باعث شده اصلاحات از بالا راحت تر و در دسترس تر از مشارکت همگانی به نظر بیاید و آرزو کنیم کاوه یا اسکندری از صندوق رای بیرون بیاید.
روایتی بی تحریف از زندگی
یک قسم یا عهدی با خدم هست که حتی یک پست این وبلاگ دیگر پاک نشود. وگرنه چندین نوشته هست توی این وبلاگ که از خواندنشان_ لااقل در این روزها_ فکر می کنم سرم را به نزدیک ترین جسم جامد بکوبم.
۱۳۹۳ مهر ۳, پنجشنبه
خنده های بی جا ، گریه های هیستیریک و توقعات بی مورد، همه را بنده ام
چیزی که جلسات روان درمانی به من یاد داد این بود که عادات ، هرچقدر ابلهانه و آزاردهنده باشند نباید دست کم گرفته شوند. وقتی به دکتر گفتم چرا من باید با او که انقدر آزارم می دهد دوست باشم گفت این رابطه کمک می کند که سراپا باشی. شاید این نارضایتی درونی از خودت را روی او خالی می کنی. او کسی است که فکر نمی کند ، نیاز به کمک دارد و... در واقع شاید بخش هایی از خودت است که در او می بینی و حالا می توانی نارضایتی درونی ات را بیرونی کنی. راست می گفت من درونا خودم را این طور می دیدم. شاید کسی باور نکند جز کسانی که لااقل دو سال پیش کنارم بودند، وقتی موقعیت او و خودم را مقایسه می کردم. حالا رابطه ما به سختی تمام شد بهتر بگویم دیگر آن کارکرد را نداشت انگار. چون من هم فهمیدم این رابطه بخشی از ساز و کار دفاعی برای فرار از خودم هست ، هم این که عوص شدم و او هم عوض شد و در این قالب جا نشدیم.
بعد تر فهمیدم که حتی دوست داشتن شدید بعضی آدم ها ، در عین آزار دهنده بودن نوعی کارکرد در روانم داشته : هدفمند بودن ، جاه طلب شدن و میل به ادامه دادن و حیات. چیزهایی که در عین دردناکی و به نظر ضرر کارکردهایی داشتند که وقتی دیگر نبودند مشخص شدن. در واقع عادت ها متضمن نوعی ویژگی تکاملی هستند یا چیزی که ریشه شان را در وجود ما محکم کند.
شاید یکی از دلایل مخالفتم با تجدد آمرانه ، دست کم گرفتن عادات و نهادهای سنتی است و سهم و نقشی که آنها در حیات اجتماعی سیاسی بشر بازی کردند. به این ترتیب هر تغییر سریع در اطراف من محکوم به بی فکری و حتی ارتجاعی بودن در دراز مدت می شود.
به این ترتیب وقتی به من گفت خنده های بیجا می کنم باز هم خنده بی جا تحویلش دادم. چرا که او نمی داند همین خنده بی جا یکی از پایه های من و تاکتیک دفاعی شخصیت من در موقعیت های تنش آمیز است.
همه ی این حرف ها منافاتی با تغییر ندارند بلکه می گویند در لباس منتقد قبل از ایجاد هر تغییر به کارکردهای نظام کهن توجه شود به زبان دیگر انقدر شیفته جهانی که طرحش را در ذهن داریم نشویم که جهان فعلی و واقعیت فعلی را از دست دهیم.
این همه حرف زدم که بگویم تلاش کردم مدتی نخندم : نتیجه فاجعه شد.