۱۳۹۳ شهریور ۲۱, جمعه

روایتی در باب تلف کردن وقت



آذر یا دی ماه نود بود که با او آشنا شدم. در واقع دیده بودمش در دفتر یا حتی دانشگاه و... ولی خب صحبتی نکردیم. به قیافه اش می آمد ارشد باشد مخصوصا که ریش و سیبیل داشت و سنش به خوبی بالا می رفت. در هر چیزی دستی داشت: از معرفی به استاد و کارهای آموزشی گرفته تا کارهای فرهنگی و اعتصابات و تظاهرات و ... یک روز فهمیدم که مثل ما هشتی است ! به معنی واقعی کپ کردم. از این که چطور کسی هم سن من است و انقدر می تواند با اعتماد به نفس با افرادی که انقدر از او بزرگتر هستند حرف بزند؟ یادم است در آن برخورد اول گفت که غذایش اضافه است و برایش بخورم و غذایش در آن ظرف معروفش بود. نشست در آن فرصت راجع به مصاحبه اباذری در مهرنامه حرف زد و وبر و ... بحث مجتهدی هم شد و این که چقدر مجتهدی خوب است و به او "یاغی" می گفته به جای "باغی" و این که قدر مجتهدی را بدانم و مانند او کسی پیدا نمی شود که در این سن انقدر برای کلاسش انرژی بگذارد. گفت چطور توانسته با پیرمرد بداخلاق عیاق شود و به او پیشنهاد داده که با هم افلاطون بخوانند!بعد تر با من صمیمی تر شد : چت های پایان ناپذیر به طوری که من لپ تاپ را باز می گذاشتم و به کارهایم می رسیدم و وقتی برمی گشتم جی تاک به من خبر می داد که او هنوز در حال تایپ کردن است ! حرفهای متنوع : از فلان فیلمی که اکران می شد(انتهای خیابان هشتم ) ، تا یک دارآباد که با هم باید می رفتیم(جالب است که همه پیشنهاد می کنند دار آباد برویم) ،ایجاد شورای دبیران ، پس گرفتن جای قبلی دفتر ، عوض شدن میرزایی ، دهقانی و طرح هایی که به عنوان مشاور(!) برای دهقانی دارد ، فتوحی و این که چقدر فتوحی خوب است ، فتوحی و این که چقدر فتوحی بی شعور است ، چگونگی اداره دفتر ، همکاری در نقطه ، شماره جدید نقطه که هربار قرار بود چیز جدیدی بشود، شماره قبلی نقطه که باید با دقت می خواندم و به خودآزمایی های او راجع به مطالب پاسخ می دادم ، کپیتال مارکس را که باید می خواندم و مقاله ای راجع به از خود بیگانگی و شی وارگی از خودم تولید می کردم و....
همیشه در ذهنم این بود که او چطور می تواند انقدر وسیع اظهار نظر کند ؟ تئاتر ، سینما ، جامعه شناسی ، تاریخ ، فلسفه ، دانشگاه و تاریخ دانشگاه ، مسئولین دانشگاه ، نشریات فرهنگی ، دفتر و اداره درست دفتر و... چطور می تواند این همه اعتماد به نفس داشته باشد؟ مثلا بگوید فلان غذا را باید فلان طور درست کرد یا فقط می تواند ماهی را اگر به طرز خاصی درست شده باشد بخورد و باقی خر و احمق هستند که به نحو دیگر می خورند. بچه های جمعیت دفاع مشتی نفهم هستند که کتاب نخواندند و چون جوگیرند دور هم جمع شدند و اگر ادامه بدهم می توانم ساعت ها راجع به ادعاها سخن رانی کنم. مسئله اینجاست که من تحمل می کردم . چرا که دردناک بود برایم که به کسی بگویم "تو چقد سواد داری که انقدر وسیع اظهار نظر می کنی؟" یک طورهایی انگار رو نداشتم از طرفی سعی می کردم خیلی جدی نگیرمش و تماسهای زیاد و سمس هایش را وقتی که اعصابم در حال انفجار است پاسخ ندهم. وقتی راجع به این صحبت می کرد که نسبت به دبیر دفتر نارضایتی دارد خب جواب دم دست برایش این بود که "شما کی باشید؟" ولی خب چون حوصله دعوا نداشتم چیزی نمی گفتم. فقط یادم است وقتی از عصبانیت منفجر شدم ، اشکش درامد و دلم سوخت که باعث شده ام انقدر ناراحت بشود و سعی کردم به مرحله ای نرسم که نابودش کنم. این سیکل معیوب بالاخره بعد از دوبار دعوا با ریجکت شدن شماره اش تمام شد. دیگر نتوانستم تحملش کنم ، حتی در فانتزی هایم نمی توانستم خودم را ببینم که کنارش ایستاده ام و می توانم به حرف هایش بدون عصبانیت و دندان قروچی کردن توجه کنم. البته خیلی هم کار سختی نبود فرار از او چرا که نه چندان فعالیتی می کردم که با او تداخل داشته باشد ، نه با دوستانش دوست بودم. شکر خدا او هم مرا مرده می پنداشت و کمتر زیارتش می کردم.
اخیرا متوجه شدم که می خواهد به هر طریقی که شده دست من به نقطه نرسد. سوالی که برایم ایجاد می شود این است که زمانی که در اوج فعالیت فرهنگی و این چیزها بودم هیچ وقت ذره ای علاقه به نقطه نداشتم. گرچه خیلی ها به نظرشان جای خوبی می آمد. البته هنوز هم می گویم جای خوبیست ولی خب تصور این که بخواهم در این شرایط با کنکور و آینده روی هوایم و وضع روحی ناخوشایند دستم بگیرم حتی در مخیله خود هم نمی گنجد. فقط این گزاره به من ثابت کرد که چقدر می تواند متوهم و بیکار باشد...
در هر صورت دو سال است که دیالوگ خاصی با او نداشتم و خب خیلی ها به دنبال این هستند که بدانم چه کردم که او ، کسی که حتی به پسر ها هم گیر می دهد بیخیال من در همه زمینه ها شد! اما با این حال هنوز فکر می کنم آن 6 ماه من چقدر با تحملش و مدارا کردن با او و خوردن تیکه از در و دیوار مبنی بر این که :ازت خوشش میاد و... بد گذشت و می توانستم خیلی سریع تر و راحت تر کاری که بعدش کردم را اول بکنم.
حالا چرا این را نوشتم؟ نوشتم که بگویم به خاطر این که کسی را ناراحت نکنیم حالا از ترسمان است ، از دل نازکی ، از نفع از هرچه ، چقدر مراعاتش را می کنیم و زحمت می کشیم و او حتی متوجه نمی شود که به جای این که اوقاتمان را تلف کنیم و نوشته هایش را در جی تاک بخوانیم می توانیم کتاب مورد علاقه مان را بخوانیم یا مثلا آهنگ گوش کنیم و... و چقدر اختصاص دادن وقت به آدم بی شعور خطاست.

هیچ نظری موجود نیست: