۱۳۹۳ شهریور ۲۱, جمعه

سه روایت از دوست داشتن



هشدار : این نوشته جنبه غر غر  دارد و اگر دل نازکی دارید نخوانید چون ممکن است حاوی فحش به شما نیز باشد
داشتم فکر می کردم در یک سال گذشته به نحوی از عشق رمانتیک فرار کردم .(یا شاید شکل خاصی از یک رابطه رمانتیک) به بخش فان یک رابطه خیلی بیشتر فکر می کردم تا هر چیز دیگری. مثلا پارسال بسیار تلاش کردم که با آقای ک رابطه ای جدی و خاص داشته باشم. البته چون باز هم بخش فان برایم پر رنگ تر بود و هدفم بیشتر عوض شدن آب و هوا انگار بود.خیلی جلوی خودش هم حتی نگفتم چیز جدی می خواهم و چقدر می خواهم جدی باشد. در واقع در خلوت خودم می دیدم که او جز "تیم من" نیست. خودش هم بارها می گفت که آقای س (که من اسمش را بسیار دوست دارم !) بیشتر به تو می خورد تا او. البته تاکید می کرد که س را کم دیده و شناخته اما در این حد می تواند بفهمد که من از قماش س هستم نه از قماش او. البته زمانی که این را گفت من شدیدا مخالفت کردم ولی باز نخواستم چیزی بگویم چون فکر می کردم خب حالا مگر قرار است چه شود با اثبات این که من به آقای ک بیشتر می آیم؟ دنیا عوض می شود؟ مثلا دوست پسرم بشود که چه شود؟ در عین این که می خواستم آقای ک باشد ، چرا که بعد از مدت ها کسی نظرم را خیلی خوب جلب کرده بود ، نمی توانستم چیز جدی ای با او تصور کنم یا شاید حتی بخشی از من نمی خواست چیزی جدی با او باشد. یعنی انگار کل خواسته های من می شد بیرون رفتن و قدم زدن های طولانی.به زبان دیگر دنبال رابطه ای بودم که بخش جنسی کمی داشته باشد در عین این که رمانتیک باشد. بله من دوستش داشتم ولی بخش جنسی خیلی بخش کمی بود. حرف مفتی است اگر بگویم هیچ وقت جذابیت جنسی ای در میان نبوده ولی نکته اینجاست که فانتزی جنسی خاصی نمی توانستم بکنم. دوست داشتنش به خاطر بچگی خاصی بود که در رفتارش بود و آرامش خیلی مثال زدنی. بخشی از عشق رمانتیک قطعا سبب بی قراری می شود ولی با او همه چیز ختم به آرامش می شد (مثلا یک بار به او گفتم با او دنیا تصویر آهسته می شود). در عین این که تپش قلب همان نشانی که یک نفر را خاص می کند هنگام دیدنش رخ می داد ، هول می کردم و... ولی در نهایت ،وقتی با او بودم آرامش داشتم و این چیزی بود که در زندگی من مدت ها بلاخص در چهار پنج سال اخیر نبود. پس آقای ک به خاطر چهره اش ، آرامشش و در دسترس بودنش برای من دوست داشتنی بود. در دسترس بودن؟ بله می شد به او گفت بیا بریم قدم بزنیم و خب او سوال نمی کرد چرا ؟ یا به نظر بهانه نمی آورد. در ضمن خیلی ساده بود برخورد با او یا شاید من خودم را عادت داده بودم با او ساده باشم: خودم باشم. البته می دانستم که رفتارهای مرا نمی پسندد اما وقتی ته ذهنت چیز جدی ای نخواهی خب مهم نمی شود اگر چیزی باشی که او نخواهد در دوست دخترش باشد. حتی جریان می توانست خیلی هم به این تند و تیزی نشود. تند و تیز؟ یعنی به او نگویم دوستش دارم. چه شد که گفتم؟ ساده است او یادآور یکی از کابوس های من بود: کاوه.(چرا همه ک هستند؟؟) و من مدام فکر می کردم آن روزها تکرار شدند. البته نکته مثبتی داشت که فکر می کردم دوباره 17 ساله هستم و به من این قدرت داده شده که برگردم عقب و سرانجام دیگری داشته باشد ماجرا. اما همیشه این ترس را داشتم که او بفهمد دوستش دارم. برای ریختن این ترس ، برای این که به خودم نشان بدهم که شرایط یکسان نیست و یا اگر باشد من عوض شده ام و داستان تکرار نمی شود ، رفتم و به او گفتم که من نگران هستم چون دوستش دارم و همه این مسائل را توضیح دادم. فکر کنم آنجا دقیقا جایی بود که می توانست هر پسری متوجه می شد دختری که جلویش به او ابراز علاقه کرده دقیقا چه می خواهد و او هم فهمید من چیزی نمی خواهم و هیچ آینده ای با او را فانتزی نکردم. چرا که از من پرسید اگر ما با هم رابطه خاصی داشته باشیم چه می شود؟ شاید اینجا شکست من بود که انقد ضعیف عمل کردم. شاید هم انقدر از عشق رمانتیک می ترسیدم/می ترسم که سعی می کنم در شرایطش نباشم
پس وقتی شرایط عشق رمانتیک دوباره آمد ، بخوانید آدمی که به او علاقه رمانتیک داشتم ، بخشی از وجودم فریاد می زد نه ! نکن ! تو با او "خوشحال" نخواهی بود. این خوشحال نبودن گذشته طولانی ای دارد. درواقع بخش زیادی از خاطرات او برای من در نبودنش بود : زمانی که موبایل نداشت ، زمانی که با خشم و عصبانیت از کنارم رد می شد ، زمانی که علاوه برا موبایل نت هم نداشت ، زمانی که چند هفته از او بی خبر بودم و مثلا وقتی موبایل دار شد شماره اش را به من نداد و... البته هیچ وقت در هیچ بخشی از این رابطه کسی به من نگفت / زور نکرد که ادامه بده و این هم یک درد دیگری بود که آزارم می داد. پس وقتی دوباره آمد سنگینی تلخی ها و در دسترس نبودنش فشارم داد. از طرفی او تبدیل به آرزوی بزرگی شده بود چیزی که به سختی می شد از او گذشت. به هرحال با او چیزی "فان" نبود. نمی شد به او گفت که بیا برویم قدم بزنیم ، چرا که اگر می رفتیم و مثلا مامانم زنگ می زد طبق معمول باید دو پرخاش را می دیدم : مادرم که انتظار دارد ور دلش باشم و او که کلافه است از این که مادرم باید زنگ بزند و نمی توانم مدت زیادی کنارش باشم. و من که همیشه فکر می کنم دختران دیگری هستند که می توانند با او ساعت ها بیرون باشند و من یک روزی در این رقابت و بازار آزاد نتیجه را به آنها واگذار می کنم. (همان ترس از تمام شدن که آقای ک لااقل تلاشی می کرد که به آن مبتلا نباشم ولی او هیچ وقت نمی فهمید و دامنش می زد) پس برای این آرامشی که نه در خود داشتم نه س به من می داد ، به دنبال کسی بودم که به من ارامش بدهد ، همان آقای ک و بارها گفته بودم که این علاقه هیچ بار جنسی ای ندارد یا لااقل تا وقتی او هست ... متاسفانه حدسم درست دراومد و در این بازار آزاد دختر دیگه ای تونست در عرض مدت کوتاهی به مقام شامخ دوست دختری اقای س برسد. بعدها فکر کردم که خب چطور یک نفر می تواند انقدر سریع بعد از مدت ها موو آن کند و هزاران فکر دیگر راجع به این که لابد زشتم ، بد هیکلم ، بد قواره ام ، به قدر کافی عنتلکت و داف نیستم و... کردم به هر حال بعدتر تصمیم گرفتم که به هیچ وجه اجازه ندهم که عشق به یک فرسخی من بیاید. متاسفانه ک هم کسی نبود که بشود به عنوان فرد خاص رویش حساب کرد، چون در ذهنم داشتم که او چیز جدی ای می خواهد و من دختری نیستم که او بخواهد چیز جدی ای با او بخواهد ، علاوه بر این من چیز جدی ای نمی خواهم. پس با این که بسیار در سرپا شدنم کمک کرد اما کسی نبود که نگاه خاصی به او داشته باشم. پس نوبت به کسی رسید که به نظر اهل "فان" بود ، مهربون و مسئول به نظر می اومد و ادعا می کرد که من را خیلی دوست دارد. البته نقطه ضعف بسیار بزرگی داشت: بی مرام بود. البته این برداشت من از او و رفتارش است. یادم است که س می گفت پسرها برخلاف دختر ها امکان ندارد که 6 ماه از کسی بی خبر باشند و حالش را نپرسند. و خب او در همین حد از من بی خبر بود و حالی نپرسید و من خیلی راحت بعد از این اتفاق در دسته بی مرام ها جایش دادم. البته بی مرامی دلایل دارد. شاید آدم ها انقدر سرشان شلوغ می شود که جایی برای احوال پرسی از کسی که کم می شناسندش و صرفا کمی خوششان می آمده پیش نیاید. شاید کسانی که دوستان کمتری دارند بیشتر نیاز به حفظ روابط پیش و پا افتاده شان داشته باشند و افرادی مثل او که پر انرژی و رفیق بازهستند نیازی به این کار نداشته باشند.
تصمیمم را گرفته بودم : 2 ماه گذشته و مدت زیادی است. در واقع بهتر است این طور بگویم که اگر بخواهیم مانند س یا باقی آدم ها به رابطه نگاه کنیم ، دو ماه تنها گذشته اما این رابطه دو سال بود که تمام شده بود و بی خود کش آمد و همان طور که س خیلی سریع موو آن کرد من هم می توانستم. پس سعی کردم شروع دوباره کنم و این بار به عشق ، به فرد ، فکر نکنم. این بار رابطه برایم مهم باشد و تجربه های مشترک. نشد؟ چرا نشد؟ شاید آدمش را درست انتخاب نکردم. شاید واقعا آدم شناس نیستم. شاید هم... نمی دانم شاید هم من آدم رابطه فان نیستم. گاهی فکر می کنم من آدم رابطه نیستم. به هرحال در عین این که اعتماد به نفس داد ، ناراحتم کرد. ناراحت لفظ درستی نیست. عصبانی ام کرد. عصبانی از خودم نه از او که هنوز نتوانستم بفهمم چه می خواهم و نتوانستم تشخیص دهم او چه می خواهد و چه طور ادمی است.  هنوز از عشق رمانتیک و چیزی که ذهنم را مشغول کند فراری هستم ، شاید فراری تر. اما نسبت به رابطه بدون حس هم نظر خوبی ندارم. چون فکر می کنم اگر روزی کسی را که خاص دوستش دارم را ببینم شل می شوم. به هرحال وقتی ک از من پرسید که چرا بهم زدین و جواب درستی نشنید، همان طور که خودم جواب درستش را نمی دانم ، گفت مهم نیست معلوم بود به هم نمی آیید. و فکر کردم چطور او به نظرش من به س می آیم ؟ نکته مهم این جاست که شاید برای من و س ، هیچ وقت رایت تایم و رایت پلیس اتفاق نیفتاد علاوه بر این که فرسنگ ها فاصله داشتیم و من واقعا نمی خواهم دوباره این حس را تجربه کنم. قدر کافی در این چهار سال پیر شدم.

هیچ نظری موجود نیست: