۱۳۹۳ تیر ۳۱, سه‌شنبه

کمال گرایی در تمام عرصه ها

بری ، شخصیت چلنجینگ من در سریال Desperate Housewives است. اگرچه مدت هاست این سریال را دنبال نمی کنم ، در واقع توانایی دنبال کردنش را از دست دادم اما فکر می کنم این روزها بهتر می توانم بری را درک کنم.
اوایل بری مادرم را تداعی می کرد. کسی که دوست داشت همه چیز را داشته باشد. همواره بهترین ها را بخرد و بهترین ها احتمالا می شود گران ترین و مجلسی ترین ها.حتی لباس راحتی خانه اش هم برند باشد. سعی کند بهترین غذا ها را بپزد و در فرهنگ مادر من علاوه بر طمع غذا می شود این که مواد زیادی را داخلش بریزد. احتمالا اگر بومی سازی کنیم می شود این که میزان زیادی گوشت گوسفندی در غذا ریختن یا مثلا خوراک بلدرچین درست کردن و...
بری احتمالا مبتلا به OCD ست مانند مادرم. این نکته بیشتر زمانی خودش را نشان داد که وقتی در سیزن اول سریال ازدواجش را در خطر دید و سعی کرد سکسی باشد و ادای سکسی بودن را در نیاورد باز هم نتوانست حتی هنگام سکس به لکه کثیف دقت نکند.
در هر حال بری را کاملا درک می کنم. درواقع بری درونم که از مادرم به ارث رسیده بود طی چهار پنج سال سرکوب شده بود. این شخصیت رقابت طلب و شدیدا کمال گرا و عاشق خانواده که زمانی مایه نفرت من بود حالا بخشی از من شده. درواقع بخشی از من بوده اما چون مادرم و حتی دوستم میم را می دیدم سعی میکردم خفه اش کنم. اما حالا خیلی نمی توانم خفه اش کنم دیگر توانش را ندارم...
غذایی درست کرده بودم و می خواستم یه فضای خودمانی باشد و بخوریم و شاد باشیم. مثل همیشه خواستم برگزار کنم که دیدم نمی توانم. دوست نداشتم که دوستانم فکر کنند دست پخت خوبی ندارم. نه تنها باید دستپخت خوب باشد بلکه باید خیلی خوب باشد! متاسفانه آن طور که می خواستم نشد و مدام به این فکر می کردم که چه فکر می کنند راجع به غذا. احتمالا قبل تر می گفتم هرچه بخواهند فکر کنند و مهم با هم بودن است. در رابطه با کنکورم وضعم همین است ، شاید پارسال صرفا دوست داشتم دانشگاه تهران بروم. مهم نبود که چه رتبه ای بشوم. اگرچه تهش هم نفهمیدم چه رتبه ای می شدم با آن روندم ولی الان دقیقا عدد رتبه برایم معنی دارد. پیش دانشگاهی هم برایم رقم اهمیت نداشت و چیزی را ثابت نمی کرد ولی دقیقا به نقطه ای رسیدم که رقم معنی می دهد. این جاست که می خواهم نشان دهم بهتر هستم و حالا با رقم یک کمیت عینی می خواهم به جهانیان نشان دهم که آی ملت من بهتر هستم. حتی در لباس پوشیدن هم دقیقا وسواس بیشتری به خرج می دهم. عجیب است ... ابروهایم قبلتر ها نامنظم می شد و برایم مهم نبود ولی الان نمی توانم تحمل کنم هر روز باید در آینه نگاه کنم و فکر کنم قیافه ام چطور است؟ چه لباسی بخرم؟ حتی به صدایم فکر می کنم که چطور باید درستش کنم ، کنترلش کنم...
موبایل ام نابود شده و باید به فکر گوشی جدید باشم و این کمال گرایی اینجا هم خودش را نشان می دهد. یک ماه پیش که با ک رفته بودیم گوشی بخریم به این نتیجه رسیدم که چه آدم قانع و خوبی است. البته بگذریم که لجباز است و سر حرفش می ماند ولی خب طمع و حرص ندارد. گفت برایش این گوشی با این که چیز جدیدی نیست کافی ست و هرچه پر پر زدم نخواست 200 تومن بیشتر بدهد و یک گوشی جدیدتر بخرد. خیلی قاطع گفت همان بس است برایش. یاد بحثمان سر ازدواج کردن افتادم که گفت فکر می کند ازدواج می کند یک روزی و به این فکر نمی کرد که یک تعهد طولانی دادن وقتی گزینه های بسیار بهتری بعدتر پیدا شوند سخت است. گفت حتی اگر گزینه ای باشد که هرشب با یکی یا عده ای باشد و یا ازدواج کند نظرش به ازدواج نزدیک تر است. می فهمیدم حسش را ولی منطقم درک نمی کرد. کلا منطق من به رقابت و بازار آزاد نزدیک است هرچقدر هم فحش بدهم به سرمایه داری و نئولیبرالیسم و... همان طور فکر می کنم اگر چه عمل نمی کنم به این شیوه اما برایم بدیهی است که آدم ها همین کار را بکنند. کما که دیده ام چنین می کنند.
حس دقیق این لحظه ام این است که کل کائنات در حال رقابت هستند با من ، و این رقابت جدی است و هدف بقا است. احتمالا این تفکر پرخاشگرترم می کند ولی همیشه تصور می کنم نایس ترین چهره ها ، آنهایی که خیلی انتلکت وار از وضع بد کارگران در تانزانیا میگویند در پس پرده چه زیراب هایی که نمی زنند. شاید آدم های جالبی اطرافم نداشتم. با این حال بعضی ها هستند که بخش تاریک شخصیتشون برام رو نشده. هنوز خاکستری نشده اند. همین ها کمی می توانند از رقابت من بکاهند .

هیچ نظری موجود نیست: