۱۳۹۳ مرداد ۱۹, یکشنبه

دو سال پیش که با او آشنا شدم فهمیدم که وقتی از ایران رفته با دوست دخترش بهم زدند. تعریف کرد که با هم زندگی می کردند اما او رفته بود. گفت وقتی با هم زندگی می کردند فهمیده بود علی رغم علاقه(که احتمالا نوعی عادت است) آن دختر کسی نیست که بخواهد با او ازدواج کند. می گفت اشکال از دوست دخترش هم بود که معطل کرده و با او نیامده و گفت دختر کسی بوده که بهم زده . در نهایت داشت با من چت می کرد و انگار بعد از مدت ها ، کسی بودم که کمی برایش خاص باشد.
راستش می ترسیدم از رسیدن چنین روزی... کسی را دوست بدارم و رهایم کند و برود با دیگری و بگوید مناسبش نبودم. دیگری با آن که مرا ندیده می داند که شکست خوردم... بگوید که چقدر زحمت کشیدم ولی خب نتوانستم نگه اش دارم. اصلا از اول مرا دوست نداشته است! فکر کردم چقدر دردناک است که کسی که انقدر برایش درد می کشیم می رود در آغوش کس دیگر و با او شاد می شود خیلی راحت. تصور کردم که دخترک احتمالا هیچ تلاشی نمی کند و معشوق من با او خوشحال تر است... این تصور باعث می شد حس گناه کنم نسبت به موقعیتی که دارم. فکر می کردم کسی به سمت من آمده که گریه های دختری را پشت سر دارد و چقدر دخترک آرزو دارد جای من باشد. 
می گفت هنوز در وبلاگش ناراحت می نویسد و مسئله برایش تمام نشده من از شنیدن این ها می ترسیدم. شاید تعجب کند وقتی این را بخواند اما تصور می کردم که سرنوشت من همین باشد ... کسی را بخواهم و غرق شوم در دوست داشتنش و او حتی مرا به خنده بگیرد. می ترسیدم مسئله برایم تمام نشود ولی او حتی مسئله را به یاد نیاورد....یا حتی مانند او به تمسخر بگیرد. البته می گفت از ناراحتیش ناراحت می شده اما وقتی از یک حد این ناراحتی ها بیشتر شدند ، غیر منطقی تر و احمقانه تر شدند و او تحمل و حوصله اش را ندارد.
تقریبا چند ماه پیش فکر می کردم به سرنوشت آن دختر دچار شدم. اما فهمیدم فعلا به آن مرحله نرسیدم. شاید جان سخت تر از چیزی هستم که تصور می کنم. ولی نمی گذارم....نمی خواهم انقدر زود به آن مرحله برسم. حالا بهتر شده ام پذیرفته ام که قرار نیست هرکسی بتواند دیگری را خوشبخت کند و خب قرار نیست تا انتها وفادار بمانیم. دیدن این چیزها دیگر آزارم نمی دهد اگرچه برایم عجیب می شود بعضا که فلانی که یک سال پیش انقدر با عشق در کنار یکی بود حالا با دیگری است. حالا دیگر برایم مسئله نیست که چطور یکی می تواند در عرض شش روز ناپدید شود و... شاید به این چرا جوابی هنوز ندادم اما راستش این سوال دیگر اهمیتی برایم ندارد. دیگر این سوال دردناک نیست. می توانیم خیلی راحت بگوییم دیوث بود یا لیاقت ما را نداشت اما در حقیقت سوال "چرا این کار را کرد؟" شکل دیگر سوال" من چه کم داشتم؟" است و راستش به نظرم این سوال ، یعنی من چه کم داشتم؟ ، سوال غلطی است و بی جاست...
پی نوشت: متشکرم :)

هیچ نظری موجود نیست: