۱۳۹۳ مرداد ۱۹, یکشنبه

برای میلاد که با حضورش امید به زندگی را برایم افزایش داد

به واسطه تجربه چند ساله ام ، فکر نمی کردم کسی که آدم درستی باشد مرا دوست بدارد و جذبم شود. پس وقتی گفتی کافه برویم با توجه به چیزهایی که کسی از تو برایم گفته بود فکر کردم نهایت دیدت به من یک داف عنتلکت است. چندماه بعد که خودم سمتت آمدم باز هم همان تصور را داشتم ، البته دیگر برایم فرقی نداشت راستش... انقدر در هم شکسته شده بودم و از رویم با ماشین رد شده بود که دنبال محبت بودم از هر جنسی که باشد. 
اما همان اول وقتی از دست هایم برایم گفتی و این که چقدر دست ها مهم هستند فهمیدم راجع به تو اشتباه فکر می کردم مخصوصا آن جمله که گفتی "از بچگی دوست داشتم بات سیگار بکشم" آن شوخی هایی که شاید شیرین تر از این بودند که بتوانم در دسته "لاس زدن" قرارشان بدهم ، همه و همه نشانم داد که چه موجود نازنینی هستی...
با تو تجربیاتی کردم که شاید ابتدا در ادامه رابطه قبلی طبقه بندیشان می کردم مخصوصا که شباهت هایی به هم داشتید اما در عین حال شبیه نبودید. شعر ، ابراز محبت های جدید و عجیب غریب و اهل سفر و گردش بودن را شاید خیلی ها داشته باشند اما من انگار سایه بزرگی از چهار سال روی زندگیم داشتم و تو هم اول زیر همان سایه بودی اما انقدر بزرگ شدی که دیگر تحت سایه کسی نبودی...خودت بودی...خودت شدی...
متشکرم از حضورت :)

هیچ نظری موجود نیست: